وقتی پلیس بود
پوفی کشیدی به ساعت نگاه کردی ساعت ۲ نصفه شب بود اما شوهر تو هنوز خونه نیومده بود ….. پلیس بودن شغل خطرناکی بود که هر لحظه ممکن بود جونت رو از دست بدی اما چان یعنی شوهرت عاشق این شغل بود و تمام خطراتش رو به جون خریده بود ولی تو نمیتونستی با این قضیه کنار بیای چون فکر این یه لحظه هم چان رو از دست بدی دیوونه ت میکرد …. یا همین چند ساعت دیر کردناش باعث میشد از شدت استرس تا پای مرگ هم بری …. الان هم از همون موقع ها بود …. منتظر شوهرت نشسته بودی تا بلکه این در باز شه و این استرست با دیدن جسم سالم شوهرت اروم بگیره
با صدای باز شدن در نگاهتو به در دادی
ات: چان….
با عجله به سمتش رفتی
چان:سلام
ات:هیچ میدونی چقدر نگرانت شدم ؟ اصلا به فکر من هستی؟
چان:ات….خواهش میکنم دوباره این بحث رو شروع نکن ….
ات:چه بحثی ها؟ به فکر خودت نیستی به فکر من باش نمیگی من ممکنه از شدت نگرانی غش کنم ؟
چان: ات دارم بهت میگم بس کن …. تو میدونی این شغل منه … باید باهاش کنار بیای
چان سعی میکرد آرومت کنه اما نه تنها گوشت بدهکار نبود بلکه بیشتر و بیشتر بهش غر میزدی…
چان: ات گفتم خفه شو ….(با داد)
با دادی که چان زد ساکت شدی…
چان: بسه دیگه ….خسته شدم از بس غرات رو شنیدم …من همینیم که هستم اگه دوست نداری .. مجبورت نمیکنم که پیشم بمونی …
تو امشب یه رویی رو از چان دیدی که هیچوقت ندیده بودی …چان اکثر مواقع اروم بود و سعی میکرد تو رو هم به آرامش برسونه ولی خوب ایندفعه فرق داشت …این نشون میداد تو زیادی پیش رفتی و صبر چان تموم شده …اشک توی چشمات جمع شده
ات: من میرم چان ….
کیفتو برداشتی و میخواستی بری که بازوتو با دستش گرفت و خودتو توی بغلش انداخت و همینطور که دستشو با ریتم خاصی روی کمرت میکشید لب زد
با صدای باز شدن در نگاهتو به در دادی
ات: چان….
با عجله به سمتش رفتی
چان:سلام
ات:هیچ میدونی چقدر نگرانت شدم ؟ اصلا به فکر من هستی؟
چان:ات….خواهش میکنم دوباره این بحث رو شروع نکن ….
ات:چه بحثی ها؟ به فکر خودت نیستی به فکر من باش نمیگی من ممکنه از شدت نگرانی غش کنم ؟
چان: ات دارم بهت میگم بس کن …. تو میدونی این شغل منه … باید باهاش کنار بیای
چان سعی میکرد آرومت کنه اما نه تنها گوشت بدهکار نبود بلکه بیشتر و بیشتر بهش غر میزدی…
چان: ات گفتم خفه شو ….(با داد)
با دادی که چان زد ساکت شدی…
چان: بسه دیگه ….خسته شدم از بس غرات رو شنیدم …من همینیم که هستم اگه دوست نداری .. مجبورت نمیکنم که پیشم بمونی …
تو امشب یه رویی رو از چان دیدی که هیچوقت ندیده بودی …چان اکثر مواقع اروم بود و سعی میکرد تو رو هم به آرامش برسونه ولی خوب ایندفعه فرق داشت …این نشون میداد تو زیادی پیش رفتی و صبر چان تموم شده …اشک توی چشمات جمع شده
ات: من میرم چان ….
کیفتو برداشتی و میخواستی بری که بازوتو با دستش گرفت و خودتو توی بغلش انداخت و همینطور که دستشو با ریتم خاصی روی کمرت میکشید لب زد
۱۱.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.