&( like crazy )&
&( like crazy )&
&( مثل دیوانه ها )&
part_²⁴
جیمین: چیشد دکتر؟ زنم خوبه؟
دکتر: نمیدونم چطور بگم
جیمین: چی.. چیشده دِ بگو مرتیکه(داد)
جونگکوک: جیمین اروم باش
دکتر: تیر خیلی خیلی نزدیک قلبش شلیک شده شانس اوردید ولی ایشون الان داخل کما هستن ولی مرگ تحدیدشون نمیکنه و فعلا کاری از دست ما بر نمیاد تا از کما بیاد بیرون
جیمین: نه.. نه... نمیشه (با داد....رو زانو نشست روی زمین)
تهیونگ: جونگکوک جیمین و ببر داخل یه اتاق بهش یه ارمبخشی چیزی بزنن
جونگکوک: باش....
جیمین: ولم کن میخوام ا.ت و ببینم (داد)
جونگکوک: جیمین بلند شو
ب/ج: چیشد ا.ت خوبه
تهیونگ: اومدی عمو
ب/ج: تهیونگ پسرم ا.ت خوبه
تهیونگ: ر.. رفته.. داخل کما
جیمین: جونگکوک ولم کن(داد)
جونگکوک: جیمین اروم باش..
لیا: ابجیم کجاست
جونگکوک: لیا اومدی..
لیا: مرتیکه با ابجیم چیکار کردی ها(داد و گریه)
جیمین: من هیچ کاری باهاش نکردم
لیا: تو باعث این اتفاقایی
ب/ا: اقای پارک ا.ت خوبه
ب/ج: بزارید بچها اروم بشن بهتون میگم
جونگکوک: لیا عشقم بسه
ب/ا: عشقم؟
ب/ج: اقای پارک لیا و جونگکوک تو رابطن پس بهتره بحثشو پیش نکشی
ب/ا:......
تهیونگ: بچها اروم باشید
لیا: جواب بده مرتیکه ی عو*ضی
جیمین: بس کن(داد و گریه )
لیا:«سیاهی مطلق»
جونگکوک: لیا... لیا... پرستار لطفا بیاید
«۶ هفته بعد»
*جیمین *
تقریبا یک ماه و نسفیه که ا.ت داخل کماعه ۴ هفته پیش بهم گفتن ا.ت بارداره خیلی تعجب کردم اما چطور یعنی بخواطر اون شبه؟ اخه چطور وقتی تیر نزدیک بود بخوره به قلبش الان یه بچه که من باباشم داخل شکمشه، من داخل این ۱ ماه و نصفی که ا.ت داخل کماعه من همش بیمارستان پیششم لیا و جونگکوکم و تهیونگ و بابای من و ا.تم بهمون سر میزنن الاناست که لیا و جونگکوک بیان... لیا سرد باهام رفتار میکنه
جونگکوک،لیا: سلام
جیمین: سلام
لیا: هنوز بهوش نیومده خدایا من چیکار کنم
جونگکوک: بهوش میاد
جیمین: یه چیزی باید بهتون بگم
لیا: چیشده ا.ت طوریش شده!
جیمین: ا.ت خوبه اروم باش
جونگکوک: ماهم باید یه چیزی بهت بگیم
لیا: بهتره بریم بیرون از اتاق (سرد)
جیمین: اره بریم
...
جیمین: شما اول بگید
جونگکوک: خب ما میخوایم وقتی از بهوش اومد ازدواج کنیم
لیا: اوهوم
جیمین: باشه مشکلی نیست ولی ا.ت باید قبول کنه اگه قبول نکرد نباید ازدواج کنید
جونگکوک: با.. باشه
لیا: حالا تو بگو...
جیمین: راستش چهار هفته پیش بهم گفتن ا.ت...
لیا: ا.ت چی
جیمین: ا.ت....
لیا.. جونگکوک: دِ بگو
جیمین: ا.ت حاملست
لیا، جونگکوک: چی
جیمین: همینی که شنیدید بچه ی من داخل شکمه ا.ته
لیا: مرتیکه ی اشغا*ل با خواهرم چیکار کردی... چطوری تیر خورده و بارداره
جیمین: لیا اروم باش منم نمیدونم
ادامه دارد.....
&( مثل دیوانه ها )&
part_²⁴
جیمین: چیشد دکتر؟ زنم خوبه؟
دکتر: نمیدونم چطور بگم
جیمین: چی.. چیشده دِ بگو مرتیکه(داد)
جونگکوک: جیمین اروم باش
دکتر: تیر خیلی خیلی نزدیک قلبش شلیک شده شانس اوردید ولی ایشون الان داخل کما هستن ولی مرگ تحدیدشون نمیکنه و فعلا کاری از دست ما بر نمیاد تا از کما بیاد بیرون
جیمین: نه.. نه... نمیشه (با داد....رو زانو نشست روی زمین)
تهیونگ: جونگکوک جیمین و ببر داخل یه اتاق بهش یه ارمبخشی چیزی بزنن
جونگکوک: باش....
جیمین: ولم کن میخوام ا.ت و ببینم (داد)
جونگکوک: جیمین بلند شو
ب/ج: چیشد ا.ت خوبه
تهیونگ: اومدی عمو
ب/ج: تهیونگ پسرم ا.ت خوبه
تهیونگ: ر.. رفته.. داخل کما
جیمین: جونگکوک ولم کن(داد)
جونگکوک: جیمین اروم باش..
لیا: ابجیم کجاست
جونگکوک: لیا اومدی..
لیا: مرتیکه با ابجیم چیکار کردی ها(داد و گریه)
جیمین: من هیچ کاری باهاش نکردم
لیا: تو باعث این اتفاقایی
ب/ا: اقای پارک ا.ت خوبه
ب/ج: بزارید بچها اروم بشن بهتون میگم
جونگکوک: لیا عشقم بسه
ب/ا: عشقم؟
ب/ج: اقای پارک لیا و جونگکوک تو رابطن پس بهتره بحثشو پیش نکشی
ب/ا:......
تهیونگ: بچها اروم باشید
لیا: جواب بده مرتیکه ی عو*ضی
جیمین: بس کن(داد و گریه )
لیا:«سیاهی مطلق»
جونگکوک: لیا... لیا... پرستار لطفا بیاید
«۶ هفته بعد»
*جیمین *
تقریبا یک ماه و نسفیه که ا.ت داخل کماعه ۴ هفته پیش بهم گفتن ا.ت بارداره خیلی تعجب کردم اما چطور یعنی بخواطر اون شبه؟ اخه چطور وقتی تیر نزدیک بود بخوره به قلبش الان یه بچه که من باباشم داخل شکمشه، من داخل این ۱ ماه و نصفی که ا.ت داخل کماعه من همش بیمارستان پیششم لیا و جونگکوکم و تهیونگ و بابای من و ا.تم بهمون سر میزنن الاناست که لیا و جونگکوک بیان... لیا سرد باهام رفتار میکنه
جونگکوک،لیا: سلام
جیمین: سلام
لیا: هنوز بهوش نیومده خدایا من چیکار کنم
جونگکوک: بهوش میاد
جیمین: یه چیزی باید بهتون بگم
لیا: چیشده ا.ت طوریش شده!
جیمین: ا.ت خوبه اروم باش
جونگکوک: ماهم باید یه چیزی بهت بگیم
لیا: بهتره بریم بیرون از اتاق (سرد)
جیمین: اره بریم
...
جیمین: شما اول بگید
جونگکوک: خب ما میخوایم وقتی از بهوش اومد ازدواج کنیم
لیا: اوهوم
جیمین: باشه مشکلی نیست ولی ا.ت باید قبول کنه اگه قبول نکرد نباید ازدواج کنید
جونگکوک: با.. باشه
لیا: حالا تو بگو...
جیمین: راستش چهار هفته پیش بهم گفتن ا.ت...
لیا: ا.ت چی
جیمین: ا.ت....
لیا.. جونگکوک: دِ بگو
جیمین: ا.ت حاملست
لیا، جونگکوک: چی
جیمین: همینی که شنیدید بچه ی من داخل شکمه ا.ته
لیا: مرتیکه ی اشغا*ل با خواهرم چیکار کردی... چطوری تیر خورده و بارداره
جیمین: لیا اروم باش منم نمیدونم
ادامه دارد.....
۹.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.