عشق طولانی

عشق طولانی
یونجی: که گوشیم زنگ خورد دیدم هیونجین پسر خالمه
مکالمه هیونجین و یونجی

یونجی: سلام خوبی؟

هیونجین: ممنون تو خوبی؟

یونجی: اهوم کی میرسی؟

هیونجین: حدودای ساعت 2 شب

یونجی: اها اوکیه با شوهرم میام

هیونجین: چی چی گفتیی؟؟؟؟ شوهرت!؟؟؟

یونجی: اره شوهرم حالا مفصله قضیش میگم بهت

هیونجین: اوک خدافظ(سرد)

یونجی: خدافظ
پایان مکالمه

کوک: وقتی فهمید چی گفت؟

یونجی: خیلی ناراحت شد

ایو: بدرک پسره ی.....

یونجی: اونییی بسه عه

ایو: اوک

هانا: نکنه باز اون اون بلارو سرت بیاره؟(ترسیده)

یونجی: من دیگه اون یونجی قبل نیستم قول میدم چیزیم نشه

هانا: باا شه

کوک: کدوم بلا هاا؟

یونجی: اون مشکل اعصاب و روان داره ی بار نزدیک بود خفم کنه

ایو: دیگه نمیزارم باهات کاری داشته باشه نمیزارم مراقبتم

کوک: منم نمیزارم تا جایی که بتونم سعی میکنم🙂

یونجی: ممنون🤍

تهیونگ: الان ساعت چنده؟

یونجی: ساعت 12 اس

ایو: ووییی دوساعت دیه میرسه

جیهوپ: نگران نباش نمیزارم بلایی سرتون بیاره

کوک: هیونگ راس میگه نمیزاریم

تهیونگ: مهمونی باشه برای فردا شب خوبه؟

یونجی: اره اره خوبه منم امشب خستم

تهیونگ: اوک پس برای فردا شب

کوک: داشتیم صحبت میکردیم که یدفعه