𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟗
[[[سه سال بعد]]]
ات ویو
بالا سر تخت پسر بچه یک ساله و نیمه ام که حتی پدرش شب بوجود اومدنش رو یادش نمیاد...... بچه ای که حتی پدرش یک بار هم بغلش نکرده ....... اما اولین حرفی که زد (بابا) بود ........ حتى هنوز آخرین نگاه عاشقانه تهیونگ رو یادمه ...... اخرین باری که بهم گفت پرنسس آخرین باری که باهم خندیدیم که شد آخرین خنده های از ته دلم رو یادمه ..... شبی که توی فرودگاه برای آخرین بار بهم لبخند زد رو یادمه .... لحظه ای که ازم رو برگردوند که شد آخرین باری که اون چهره رو با وجود عشق تو چشماش دیدم.
با صدای گریه تائههیونگ به خودم اومدم چقدر این بچه شبیه پدرش بود... همه چیزش درست مثل تهیونگ بود.........
ات: جانم .... جانم مامانی ..... چیشده چرا اینقدر گریه می کنی؟ از توی تختش بلندش کردی و بغلت گرفتیش و شروع کردی به قدم زدن توی اتاقش
ات: شی شی شی پسرم ترو خدا گریه نکن مامانی.......
نگاه به ساعت کردم دقیقا سه صبح بود و این بچه از خود شیش صبح روز قبل داشت گریه می کرد و نمی دونستم چشه
ات : باشه باشه مامانی گریه نکن الان میریم پیش دکتر ...... پسرم رو خوب کنه ...... مامان گریه نکن دیگه
همونطوری که داشتی تلاش میکردی با حرف آرومش کنی که البته هیچ تاثیری نداشت از اتاق رفتی بیرون و وارد اتاق مشترکت با تهیونگ شدی که البته تعداد شب هایی که با هم توی این سه سال روش خوابیدین به سه بار هم نمیکشید...
در اتاق رو باز کردم که با تهیونگ غرق در خواب روی تخت مواجه شدم ....... اصلا کی اومد خونه ..... یعنی براش مهم نبود چرا نیستم چرا اینقدر این بچه گریه میکنه ..... البته که دیگه عادت کردم ....... بچه رو گذاشتم روی تخت که صدای گریه اش تبدیل به داد شد و همون موقع تهیونگ هم بیدار شد.......
ات: تهیونگ ترو خداااا یک لحظه نگه اش دار فقط برم لباسم رو عوض کنم ...... لطفااا ... فقط یه دقیقه...
از شدت استرس که چرا این بچه اینقدر گریه میکنه نکنه چیزیش شده خودمم گریه ام گرفته بود .... کلافه شده بودم ..... نگران بودم ...... با هر دادی که بچه میزد اینگار قلبم آتیش میگرفت ..... حول شده بودم و
دست و پام رو گم کرده بودم ...... برای من واقعا سخت بود تنهای تنهای بچه بزرگ کردن .........
ته: خیل خب برو
وقتی تهیونگ این رو گفت سریع دوییدم سمت اتاق لباس و به یک دقیقه نکشیده لباسم رو عوض کردم و یه کت هم برای تائه هیونگ برداشتم و برگشتم تو اتاق
(با چیزی که دیدم یک لحظه زمان برام و ایستاد ....
الان واقعا تهیونگ پسرش رو بغل کرده بود یا من دارم خواب میبینم ؟؟؟؟
با صدای تهیونگ به خودم اومدم )
ته: ات تو دیگه گریه نکن بچه بیشتر تحریک میشه که گریه کنه
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟗
[[[سه سال بعد]]]
ات ویو
بالا سر تخت پسر بچه یک ساله و نیمه ام که حتی پدرش شب بوجود اومدنش رو یادش نمیاد...... بچه ای که حتی پدرش یک بار هم بغلش نکرده ....... اما اولین حرفی که زد (بابا) بود ........ حتى هنوز آخرین نگاه عاشقانه تهیونگ رو یادمه ...... اخرین باری که بهم گفت پرنسس آخرین باری که باهم خندیدیم که شد آخرین خنده های از ته دلم رو یادمه ..... شبی که توی فرودگاه برای آخرین بار بهم لبخند زد رو یادمه .... لحظه ای که ازم رو برگردوند که شد آخرین باری که اون چهره رو با وجود عشق تو چشماش دیدم.
با صدای گریه تائههیونگ به خودم اومدم چقدر این بچه شبیه پدرش بود... همه چیزش درست مثل تهیونگ بود.........
ات: جانم .... جانم مامانی ..... چیشده چرا اینقدر گریه می کنی؟ از توی تختش بلندش کردی و بغلت گرفتیش و شروع کردی به قدم زدن توی اتاقش
ات: شی شی شی پسرم ترو خدا گریه نکن مامانی.......
نگاه به ساعت کردم دقیقا سه صبح بود و این بچه از خود شیش صبح روز قبل داشت گریه می کرد و نمی دونستم چشه
ات : باشه باشه مامانی گریه نکن الان میریم پیش دکتر ...... پسرم رو خوب کنه ...... مامان گریه نکن دیگه
همونطوری که داشتی تلاش میکردی با حرف آرومش کنی که البته هیچ تاثیری نداشت از اتاق رفتی بیرون و وارد اتاق مشترکت با تهیونگ شدی که البته تعداد شب هایی که با هم توی این سه سال روش خوابیدین به سه بار هم نمیکشید...
در اتاق رو باز کردم که با تهیونگ غرق در خواب روی تخت مواجه شدم ....... اصلا کی اومد خونه ..... یعنی براش مهم نبود چرا نیستم چرا اینقدر این بچه گریه میکنه ..... البته که دیگه عادت کردم ....... بچه رو گذاشتم روی تخت که صدای گریه اش تبدیل به داد شد و همون موقع تهیونگ هم بیدار شد.......
ات: تهیونگ ترو خداااا یک لحظه نگه اش دار فقط برم لباسم رو عوض کنم ...... لطفااا ... فقط یه دقیقه...
از شدت استرس که چرا این بچه اینقدر گریه میکنه نکنه چیزیش شده خودمم گریه ام گرفته بود .... کلافه شده بودم ..... نگران بودم ...... با هر دادی که بچه میزد اینگار قلبم آتیش میگرفت ..... حول شده بودم و
دست و پام رو گم کرده بودم ...... برای من واقعا سخت بود تنهای تنهای بچه بزرگ کردن .........
ته: خیل خب برو
وقتی تهیونگ این رو گفت سریع دوییدم سمت اتاق لباس و به یک دقیقه نکشیده لباسم رو عوض کردم و یه کت هم برای تائه هیونگ برداشتم و برگشتم تو اتاق
(با چیزی که دیدم یک لحظه زمان برام و ایستاد ....
الان واقعا تهیونگ پسرش رو بغل کرده بود یا من دارم خواب میبینم ؟؟؟؟
با صدای تهیونگ به خودم اومدم )
ته: ات تو دیگه گریه نکن بچه بیشتر تحریک میشه که گریه کنه
۱۳.۵k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.