دلنوشته 💘پارت 3
با صدای کافه چی که میگفت:
- خانوم شرمندتون ولی دیروقته، میخوایم تعطیل کنیم...
به خودم اومدم... چند بار پلک زدم و به اطرافم نگاه گذرایی انداختم.
الان چند سالی ازون قضیه میگذره... امشب به یاد اون قدیما، دوباره اومدم کافه. آخه به خودم قول دادم دیگه پامو نذارم اینجا ولی دله دیگه... همه چیز همونه، غیر از چند مورد جزئی تو دکوراسیونش، تغییر دیگه ای نکرده بود...
میام بیرون، هوا سرده، برای اخرین بار به درو دیوار کافه نگاه میکنم...
چه خاطره هایی که تو دلم زنده نشد...
چند روز پیش تو راه دیدمش، مثل همیشه جذاب بود و هیکلش مردونه تر شده بود، همون کمربند و بسته بود و ست همون کیف تو دستش بود. برام عجیب بود که چطوری نگهش داشته و چطوری بدون من اونا رو استفاده میکنه...
عجیب تر اینکه چطور اون کادو رو از روی میز کافه برداشته بود!؟
نمیدونم شاید هنوزم دوسم داره... شاید...
نظرتون چیه دلنوشته بزارم؟
- خانوم شرمندتون ولی دیروقته، میخوایم تعطیل کنیم...
به خودم اومدم... چند بار پلک زدم و به اطرافم نگاه گذرایی انداختم.
الان چند سالی ازون قضیه میگذره... امشب به یاد اون قدیما، دوباره اومدم کافه. آخه به خودم قول دادم دیگه پامو نذارم اینجا ولی دله دیگه... همه چیز همونه، غیر از چند مورد جزئی تو دکوراسیونش، تغییر دیگه ای نکرده بود...
میام بیرون، هوا سرده، برای اخرین بار به درو دیوار کافه نگاه میکنم...
چه خاطره هایی که تو دلم زنده نشد...
چند روز پیش تو راه دیدمش، مثل همیشه جذاب بود و هیکلش مردونه تر شده بود، همون کمربند و بسته بود و ست همون کیف تو دستش بود. برام عجیب بود که چطوری نگهش داشته و چطوری بدون من اونا رو استفاده میکنه...
عجیب تر اینکه چطور اون کادو رو از روی میز کافه برداشته بود!؟
نمیدونم شاید هنوزم دوسم داره... شاید...
نظرتون چیه دلنوشته بزارم؟
۱.۸k
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.