دبیرستان بانگو(؛ فصل2پارت7
چونیا: آره برادرمه.... که چی... اون اصلا منو نمی شناسه.... 😞
بعد چونیا
زد زیر گریه و دازای قدم می زد و دستشو روی سرش می کشید و نفس های عمیق می کشید و دازایه چونیا رو بغل کرده بود و سعی می کرد آرومش کنه که دازای شروع کرد
به حرف زدن:
دازای: من نمی فهمم... یعنی موریس پدر واقعیش نیست... اخه چرا تورو یادش نمیاد؟!.. چرا تودیشش نیستی و از هم جدایین.... وای خدا.... مغزم درد گرفته.... 😫
دازایه: میشه ساکت شی؟؟ میبینی حالش خوب نیست...
چونیا: من... من.... خیلی ژولانیه بریم کافه براتون توضیح بدم اینجا نمی شه...
دازای: اینو بهم بگو... چرا به چویا نمی گی خواهرشی؟!
چونیا: چون موریس_سان تهدیدم می کنه...
دازایه: برای همین.... اون تورو زده بود آره؟!
چونیا: آره... اون نمیزاره به چویا نزدیک شم... وقتی شنید و دید که با چویا حرف زدم منو زد و تهدیدم کرد... راستش... راستش می ترسم چیزی بگم... شبا با ترس می خوابم و از طرفی دلن می خواد به چویا بگم😢
دازای: بیاین بریم کافه بهم توضیح بده ببینم چی شده...
چونیا: پس... دازای برو به چویا بگو با باباش بره...
همون موقع چویا اومد و گفت:
چویا: بیاین بچه ها بریم خونه اینم کیف هاتون...
دازای: خوب... چویا.. می تونی خودت بری خونه؟
چویا: چی؟!😶
همون موقع موریس اومد و دستشو روی شونه چویا گذاشت و گفت:
موریس: پسرم تو ارزشت بیشتر از این دوستای بی کلاسته بیا بریم خونه پیش خودم
همون موقع الیس از پشت موریس در اومد و جلوی چونیا واستاد و گفت:
الیس: مخصوصا این دختره پرو بعد موهای چونیا رو کشید وگفت: معلومع چند روزه موهاشو شونه نکرده دختره کثیف گدا گشنه.😏
چونیا اشک توی چشماش پر شده بود و دازایه دیگ صبرش تموم شد و رو به موریس گفت:
دازایه: حداقل به پسرم دروغ نگفتم که؟!.. مگ نه آقای موریس.
چویا: منظورت جیه دازایه؟!
دازایه: اممم.... منظورم... خوب چرا خودت نمی گی آقای موریس بگو دیگ بگو چونیا خواهر چویاست.... دِ بگو دیگ... 😒
خوب... اینم ا این پارت🤭
تا پارت دیگ.... خدافس🖐🏻😁
راستی مث پارت قبل حمایت کنیدا🥲🤌🏻
بعد چونیا
زد زیر گریه و دازای قدم می زد و دستشو روی سرش می کشید و نفس های عمیق می کشید و دازایه چونیا رو بغل کرده بود و سعی می کرد آرومش کنه که دازای شروع کرد
به حرف زدن:
دازای: من نمی فهمم... یعنی موریس پدر واقعیش نیست... اخه چرا تورو یادش نمیاد؟!.. چرا تودیشش نیستی و از هم جدایین.... وای خدا.... مغزم درد گرفته.... 😫
دازایه: میشه ساکت شی؟؟ میبینی حالش خوب نیست...
چونیا: من... من.... خیلی ژولانیه بریم کافه براتون توضیح بدم اینجا نمی شه...
دازای: اینو بهم بگو... چرا به چویا نمی گی خواهرشی؟!
چونیا: چون موریس_سان تهدیدم می کنه...
دازایه: برای همین.... اون تورو زده بود آره؟!
چونیا: آره... اون نمیزاره به چویا نزدیک شم... وقتی شنید و دید که با چویا حرف زدم منو زد و تهدیدم کرد... راستش... راستش می ترسم چیزی بگم... شبا با ترس می خوابم و از طرفی دلن می خواد به چویا بگم😢
دازای: بیاین بریم کافه بهم توضیح بده ببینم چی شده...
چونیا: پس... دازای برو به چویا بگو با باباش بره...
همون موقع چویا اومد و گفت:
چویا: بیاین بچه ها بریم خونه اینم کیف هاتون...
دازای: خوب... چویا.. می تونی خودت بری خونه؟
چویا: چی؟!😶
همون موقع موریس اومد و دستشو روی شونه چویا گذاشت و گفت:
موریس: پسرم تو ارزشت بیشتر از این دوستای بی کلاسته بیا بریم خونه پیش خودم
همون موقع الیس از پشت موریس در اومد و جلوی چونیا واستاد و گفت:
الیس: مخصوصا این دختره پرو بعد موهای چونیا رو کشید وگفت: معلومع چند روزه موهاشو شونه نکرده دختره کثیف گدا گشنه.😏
چونیا اشک توی چشماش پر شده بود و دازایه دیگ صبرش تموم شد و رو به موریس گفت:
دازایه: حداقل به پسرم دروغ نگفتم که؟!.. مگ نه آقای موریس.
چویا: منظورت جیه دازایه؟!
دازایه: اممم.... منظورم... خوب چرا خودت نمی گی آقای موریس بگو دیگ بگو چونیا خواهر چویاست.... دِ بگو دیگ... 😒
خوب... اینم ا این پارت🤭
تا پارت دیگ.... خدافس🖐🏻😁
راستی مث پارت قبل حمایت کنیدا🥲🤌🏻
۴.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.