دو پارتی (درخواستی)
دو پارتی (درخواستی)
(وقتی باهم میرن استخر و.....)
امروز دوست پسر انلاینت که از طریق فضای مجازی یباهاش آشنا شدن بودی تورو به خونش دعوت کرده بود بهش اعتماد داشتی بلاخره بیشتر از پنج سال بود که میشناختیش و دوست پسر دوست دختر خوبی بودین و مطمئنن عاشق هم بودین هیونجین فبلت بهت گفته بود که یک مافیاست و خودت هم اینو میدونستی همچنین شما میدونستین که اگر بهم دروغ بگین باعث خراب شدن و جدایی میشه خیلی با هم دیگه عاشقانه حرف میزدین و خیلی دیوانه ی هم بودین از طریق گوشی لینو گرفتی و تا موقع اومدنش کفشاتو و کبفتچ مرتب و جمع میکردی و خیل ستون روز خوشگل شده بودی تو حتی بدون میکاپ هم زیبا بودی خودت هم باورت نمیشد این واقعا تو بودی البته لباس زیبای مشکی رنگت و پوست سفید زیبات تظاد خوبی رو برات به وجود آورده بود خیلی زیبا !
بعد از گرفتن اسنپ سوار شدی توی راه هزارتا فکر به سرت زد نکنه فکر کنه که من روی صورتم فیلتر انداختم و براش عکس فرستادم ؟!نکنه فکر کنه من فقط بخاطر جذاب بودنش باهاشم؟!نکنه فکر کنه من اصلا بهش علاقه ندارم ؟!
باید بهتون بگم. معنی عشق این نیست اگر واقعا کسی رو دوست داشته باش ی اصلا نباید برات مهم باشه که چی رو بهش ثابت کنی فکر میکنه صورتت بخاطر فیلتر و نور این شکلیه باید بگم مهم باور خودت که این شکلیه و تو زیبایی پیش از آندازه ی خودتو داری تو خیلی خوشگلی از افکارت بیرون آمدی درست مثل فیلما بود عمارتش مثل فیلما و سریال های بود که هرروز و هرشب نگاهشون میکردی نزدیک به دو دقیقه بود که بی حرکت استفاده بودی از بی حرکتی در اومدی نگهبان ها سریعنا تورو مامان و بهت اجازه ی ورود دادن تو حتا بهشون سلام هم نکردی آولین قدم رو ورداشتی و وارد شدی پسری رو دیدی که توی حیات عمارت نشسته بود و قهوه ای در دست داشت و میخورد متوجه ی حضورت شد باغ عمارتش فوق العاده زیبا بود بلند شد و آغوشش رو به سمتت گرفت و گفت
هیونجین :خوش اومدی ملکه ی قلبم !
بهش نگاه کردی خودت هم باورت نمیشد این واقعا خودش بود خیلی زیبا بود چشمای مشکی رنگش قد بلندش و خودت رو به آغوش گرمی که مدت ها واسش انتظار کشیدی دعوت کردی و کم کم بغضی رو احساس کردی و زیر لب چیزی رو همراه با بغض زمزمه کردی
آت :بلاخره !
(پنج ساعت بعد .....)
پنج ساعت گذشت مودت هم نفهمیدی اسن همه وقت چطوری این یک دقیقه گذشت واقعا برات عجیب بود بلاخره بعد از وفات گذرونیل پ آشپزی کزدناتون تا ورزش و تا خونه تمیز کردن عین زن و شوهرا بودین نزدیک به دو ساعت دیگه وقت خوابتون بود هیونجین که بعد از مدت ها دیده بودند و نمیخواست هرگز ولت کنه به افرادش گفته بود که وسایلت رو از خونت جمع کنن به تو هم اجازه ی حرف زدن نداد و چون دو ساعت وقت داشتین بهت پیشنهاد حموم کردن
(وقتی باهم میرن استخر و.....)
امروز دوست پسر انلاینت که از طریق فضای مجازی یباهاش آشنا شدن بودی تورو به خونش دعوت کرده بود بهش اعتماد داشتی بلاخره بیشتر از پنج سال بود که میشناختیش و دوست پسر دوست دختر خوبی بودین و مطمئنن عاشق هم بودین هیونجین فبلت بهت گفته بود که یک مافیاست و خودت هم اینو میدونستی همچنین شما میدونستین که اگر بهم دروغ بگین باعث خراب شدن و جدایی میشه خیلی با هم دیگه عاشقانه حرف میزدین و خیلی دیوانه ی هم بودین از طریق گوشی لینو گرفتی و تا موقع اومدنش کفشاتو و کبفتچ مرتب و جمع میکردی و خیل ستون روز خوشگل شده بودی تو حتی بدون میکاپ هم زیبا بودی خودت هم باورت نمیشد این واقعا تو بودی البته لباس زیبای مشکی رنگت و پوست سفید زیبات تظاد خوبی رو برات به وجود آورده بود خیلی زیبا !
بعد از گرفتن اسنپ سوار شدی توی راه هزارتا فکر به سرت زد نکنه فکر کنه که من روی صورتم فیلتر انداختم و براش عکس فرستادم ؟!نکنه فکر کنه من فقط بخاطر جذاب بودنش باهاشم؟!نکنه فکر کنه من اصلا بهش علاقه ندارم ؟!
باید بهتون بگم. معنی عشق این نیست اگر واقعا کسی رو دوست داشته باش ی اصلا نباید برات مهم باشه که چی رو بهش ثابت کنی فکر میکنه صورتت بخاطر فیلتر و نور این شکلیه باید بگم مهم باور خودت که این شکلیه و تو زیبایی پیش از آندازه ی خودتو داری تو خیلی خوشگلی از افکارت بیرون آمدی درست مثل فیلما بود عمارتش مثل فیلما و سریال های بود که هرروز و هرشب نگاهشون میکردی نزدیک به دو دقیقه بود که بی حرکت استفاده بودی از بی حرکتی در اومدی نگهبان ها سریعنا تورو مامان و بهت اجازه ی ورود دادن تو حتا بهشون سلام هم نکردی آولین قدم رو ورداشتی و وارد شدی پسری رو دیدی که توی حیات عمارت نشسته بود و قهوه ای در دست داشت و میخورد متوجه ی حضورت شد باغ عمارتش فوق العاده زیبا بود بلند شد و آغوشش رو به سمتت گرفت و گفت
هیونجین :خوش اومدی ملکه ی قلبم !
بهش نگاه کردی خودت هم باورت نمیشد این واقعا خودش بود خیلی زیبا بود چشمای مشکی رنگش قد بلندش و خودت رو به آغوش گرمی که مدت ها واسش انتظار کشیدی دعوت کردی و کم کم بغضی رو احساس کردی و زیر لب چیزی رو همراه با بغض زمزمه کردی
آت :بلاخره !
(پنج ساعت بعد .....)
پنج ساعت گذشت مودت هم نفهمیدی اسن همه وقت چطوری این یک دقیقه گذشت واقعا برات عجیب بود بلاخره بعد از وفات گذرونیل پ آشپزی کزدناتون تا ورزش و تا خونه تمیز کردن عین زن و شوهرا بودین نزدیک به دو ساعت دیگه وقت خوابتون بود هیونجین که بعد از مدت ها دیده بودند و نمیخواست هرگز ولت کنه به افرادش گفته بود که وسایلت رو از خونت جمع کنن به تو هم اجازه ی حرف زدن نداد و چون دو ساعت وقت داشتین بهت پیشنهاد حموم کردن
۱.۷k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.