پارت 10
پارت 10
دریا: نچ نچ نمیزارم امیر جون منو قسم بخور که دیگه نمی کشی
من: اه چند بار بگم جونت قسم نده
سیگار از دستم گرفت خودش یکم کشید که به سلفه افتاد
من: دیونه تو تا حالا نکشیدی
دریا: از این حالا بکشی منم می کشم
سلفه می کرد
من: باشه نمی کشم قول میدم جون تو
بغلم کرد
واقعا چه خوب نقش بازی کردم واقعا رفته بودم تو نقشم یه نقش عاشق پیشه اون با احساساتش منو مجبور کرد تا اخرین لحظه نقش بازی کنم هی الان چرا یاد اون افتادم
رمان از زبان دریا@$%^&
بچه ها رفتن دروغ چرا اما از دیدن بچه ها حالم بهتر شده
درنا: الان که خوبی بریم خرید عید
من: عید
درنا: بله خانم شما تو خواب زمستونی بودی
من: چه زود گذشت
درنا: بله حتما بریم حالا
من: بریم
درنا رفت منم لباسم عوض کردم نشستم رو صندلی نقاشی کشیدم
این نقاشی برای وقتی که بعد مرگ اون بچه فرار کردم شدم شبیه روه
رنگ مشکی خیلی توش به کار رفت
به سارا زنگ زدم
سارا: واقعا خودتی یا نه خـوابم
من: مسخره
سارا: خدا شکر دختر خوبی
من: اره نقاشی ها قبل عید می فرستم برات فرانسه
سارا: اها بس قبول کردی
من: لطفا ناشناس باشه اسم
سارا: به رو چشم الان خوبی
من: فعلا
قطع کردم
نصف نقاشی کشیده بودم بقیه برای فردا
گرفتم خوابیدم ساعت نه بود بیدار شدم صورتم شستم لباسم با تاپ و شروارک نارنجی عوض کردم
گذشته
امیر: نارنجی می پوشی جیگر می شیا
من: دیونه تا حالا جیگر نبودم
دستم دور گردنش حلقه کردم
امیر: شیطون شدی امشب دریا خانم
من: وا عشقم این چه حرفیه
بلندم کرد
امیر: امشب جواب این عشوه کارات میدی
اینده
خوبه که با هرچی ازش خاطره دارم
یه صبحونه خوردم رفتم سمت نقاشیم
ساعت سه بود که تموم شد
نگاش کردم انگار واقعی بود داشت می زد بیرون
بوم به اتاق اضافه کردم یه بوم دیگه برداشتم
رفتم نهار خوردم درنا برام نهار گذاشته بود تو یخچال
بعدشم دارو های که. سامان داده بود خوردم
رفتم نقاشی شروع کردم این نقاشی فرق داشت این یه چیز تفاوت
یه دختر بود با لباس سفید موهای باز روی صخره بعد همه جا سیاه داشت خودش پرت می کرد
تا تونستم کشیدم بقیه می مونه برای فردا
رفتم تو بالکن نشستم و قهوه برداشتم غروب خورشید نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد
من: بله بفرمایید
.......
من: باز توی چرا زنگ میزنی جواب نمیدی
........
من: مزاحم
قطع کردم
معرز داره
که صدای اومدن درنا اومد
درنا: شام اوردم
من: ممنون
درنا: سارا گفت که نقاشی ها میدی
من: اره
درنا: پاشو بریم ببندیمشون
رفتیم تو اتاق پر از تابلو
درنا یه تابلو برداشت که من رو میز نشسته بودم دستم دور گردن امیر بود تاپ و شروارک نارنجی پوشیده بودم اونم تیشرت مشکی با شروار مشکی همه این تابلو ها خاطرات من بودن همه اشون
من: من خسته ام
درنا: خودم همه جمع می کنم برو استراحت کن
رو تخت خوابیدم
دریا: نچ نچ نمیزارم امیر جون منو قسم بخور که دیگه نمی کشی
من: اه چند بار بگم جونت قسم نده
سیگار از دستم گرفت خودش یکم کشید که به سلفه افتاد
من: دیونه تو تا حالا نکشیدی
دریا: از این حالا بکشی منم می کشم
سلفه می کرد
من: باشه نمی کشم قول میدم جون تو
بغلم کرد
واقعا چه خوب نقش بازی کردم واقعا رفته بودم تو نقشم یه نقش عاشق پیشه اون با احساساتش منو مجبور کرد تا اخرین لحظه نقش بازی کنم هی الان چرا یاد اون افتادم
رمان از زبان دریا@$%^&
بچه ها رفتن دروغ چرا اما از دیدن بچه ها حالم بهتر شده
درنا: الان که خوبی بریم خرید عید
من: عید
درنا: بله خانم شما تو خواب زمستونی بودی
من: چه زود گذشت
درنا: بله حتما بریم حالا
من: بریم
درنا رفت منم لباسم عوض کردم نشستم رو صندلی نقاشی کشیدم
این نقاشی برای وقتی که بعد مرگ اون بچه فرار کردم شدم شبیه روه
رنگ مشکی خیلی توش به کار رفت
به سارا زنگ زدم
سارا: واقعا خودتی یا نه خـوابم
من: مسخره
سارا: خدا شکر دختر خوبی
من: اره نقاشی ها قبل عید می فرستم برات فرانسه
سارا: اها بس قبول کردی
من: لطفا ناشناس باشه اسم
سارا: به رو چشم الان خوبی
من: فعلا
قطع کردم
نصف نقاشی کشیده بودم بقیه برای فردا
گرفتم خوابیدم ساعت نه بود بیدار شدم صورتم شستم لباسم با تاپ و شروارک نارنجی عوض کردم
گذشته
امیر: نارنجی می پوشی جیگر می شیا
من: دیونه تا حالا جیگر نبودم
دستم دور گردنش حلقه کردم
امیر: شیطون شدی امشب دریا خانم
من: وا عشقم این چه حرفیه
بلندم کرد
امیر: امشب جواب این عشوه کارات میدی
اینده
خوبه که با هرچی ازش خاطره دارم
یه صبحونه خوردم رفتم سمت نقاشیم
ساعت سه بود که تموم شد
نگاش کردم انگار واقعی بود داشت می زد بیرون
بوم به اتاق اضافه کردم یه بوم دیگه برداشتم
رفتم نهار خوردم درنا برام نهار گذاشته بود تو یخچال
بعدشم دارو های که. سامان داده بود خوردم
رفتم نقاشی شروع کردم این نقاشی فرق داشت این یه چیز تفاوت
یه دختر بود با لباس سفید موهای باز روی صخره بعد همه جا سیاه داشت خودش پرت می کرد
تا تونستم کشیدم بقیه می مونه برای فردا
رفتم تو بالکن نشستم و قهوه برداشتم غروب خورشید نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد
من: بله بفرمایید
.......
من: باز توی چرا زنگ میزنی جواب نمیدی
........
من: مزاحم
قطع کردم
معرز داره
که صدای اومدن درنا اومد
درنا: شام اوردم
من: ممنون
درنا: سارا گفت که نقاشی ها میدی
من: اره
درنا: پاشو بریم ببندیمشون
رفتیم تو اتاق پر از تابلو
درنا یه تابلو برداشت که من رو میز نشسته بودم دستم دور گردن امیر بود تاپ و شروارک نارنجی پوشیده بودم اونم تیشرت مشکی با شروار مشکی همه این تابلو ها خاطرات من بودن همه اشون
من: من خسته ام
درنا: خودم همه جمع می کنم برو استراحت کن
رو تخت خوابیدم
۱.۹k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.