عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 3۳☆
(سومی)
چند دقیقه گذشت که دیدم اجوما با یه سینی تنقلات وارد اتاقم شد و اومد سمتم منم روی تخت نشستم
سومی: دستت دردنکنه اجوما به زحمت افتادی
اجوما: چه زحمتی عزیزم بیا اینارو بخور یکم جون بگیری تو این چند روز خیلی ضعیف و کم غذا شدی
سومی: ممنونم ولی منکه همشو نمیتونم بخورم خیلی زیاده
اجوما: نخیر باید بخوری یعنی چی نمیتونم از صبح هیچی نخوردی(عصبانی)
سومی: باشه اجوما حالا چرا عصبانی میشی
اجوما: حالا شد برگشتم غذات باید تموم شده باشه ها
سومی: چشم
اجوما: من دیگه میرم
اجوما از اتاق خارج شد و من موندمو کلی غذا همون موقع تیسا اومد توی اتاقم
تیسا: سومی جونممم
سومی: بیا اینجا عزیزم
تیسا اومد بالای تخت و کنارم نشست
سومی: بهم کمک میکنی اینارو بخورم تا اجوما دعوتم نکنه
تیسا: باشه
من و تیسا همه خوراکی هارو خوردیم و من حالم بهتر شد و بلند شدم ظرف های خالی رو بردم آشپز خونه و دادم به اجوما و همراه تیسا رفتم اتاقش تا بازی کنیم
(تهیونگ)
مشغول کار شده بودم که در اتاقم به صدا در اومد و سوریا اومد داخل اوففف هرچقدر میخوام ازش دور باشم میچسبه بهم
تهیونگ: چیه باز؟
سوریا: مادرت گفت باید برای پسر شدن بچه این دارو هارو بخوریم
تهیونگ: اون وقت کی گفته من قرار تورو حامله کن؟
سوریا: ما برای بچه ازدواج کردیم پس باید..
تهیونگ: هه تو چطور جرعت میکنی به من بگی که باید این کار رو بکنم هااااا(صدای بلند)
سوریا: پس میخوای به من اَنگ نازایی بزنن در صورتی که تو نمیخوای با من رابطه داشته باشی
تهیونگ: اونش به من ربطی نداره به زودی از دستت خلاص میشم حالا گم شو بیرون کار دارم و درزم به دختر من نزدیک نمیشی چون اصلا ازت خوشش نمیاد فهمیدی؟
سوریا: ایششش
سوریا اتاق رو ترک کرد و تهیونگ هم به ادامه کارش رسید
(سومی)
چند ساعتی گذشت و موقع شام شد رست تیسارو گرفتم و رفتم پایین که دیدم تهیونگ و سوریا پشت میز نشستن و تهیونگ با دیدن من و تیسا لبخندی زد ، من و تیسا رفتیم سمت میز و پشتش نشستیم
کپی ممنوع ❌
چند دقیقه گذشت که دیدم اجوما با یه سینی تنقلات وارد اتاقم شد و اومد سمتم منم روی تخت نشستم
سومی: دستت دردنکنه اجوما به زحمت افتادی
اجوما: چه زحمتی عزیزم بیا اینارو بخور یکم جون بگیری تو این چند روز خیلی ضعیف و کم غذا شدی
سومی: ممنونم ولی منکه همشو نمیتونم بخورم خیلی زیاده
اجوما: نخیر باید بخوری یعنی چی نمیتونم از صبح هیچی نخوردی(عصبانی)
سومی: باشه اجوما حالا چرا عصبانی میشی
اجوما: حالا شد برگشتم غذات باید تموم شده باشه ها
سومی: چشم
اجوما: من دیگه میرم
اجوما از اتاق خارج شد و من موندمو کلی غذا همون موقع تیسا اومد توی اتاقم
تیسا: سومی جونممم
سومی: بیا اینجا عزیزم
تیسا اومد بالای تخت و کنارم نشست
سومی: بهم کمک میکنی اینارو بخورم تا اجوما دعوتم نکنه
تیسا: باشه
من و تیسا همه خوراکی هارو خوردیم و من حالم بهتر شد و بلند شدم ظرف های خالی رو بردم آشپز خونه و دادم به اجوما و همراه تیسا رفتم اتاقش تا بازی کنیم
(تهیونگ)
مشغول کار شده بودم که در اتاقم به صدا در اومد و سوریا اومد داخل اوففف هرچقدر میخوام ازش دور باشم میچسبه بهم
تهیونگ: چیه باز؟
سوریا: مادرت گفت باید برای پسر شدن بچه این دارو هارو بخوریم
تهیونگ: اون وقت کی گفته من قرار تورو حامله کن؟
سوریا: ما برای بچه ازدواج کردیم پس باید..
تهیونگ: هه تو چطور جرعت میکنی به من بگی که باید این کار رو بکنم هااااا(صدای بلند)
سوریا: پس میخوای به من اَنگ نازایی بزنن در صورتی که تو نمیخوای با من رابطه داشته باشی
تهیونگ: اونش به من ربطی نداره به زودی از دستت خلاص میشم حالا گم شو بیرون کار دارم و درزم به دختر من نزدیک نمیشی چون اصلا ازت خوشش نمیاد فهمیدی؟
سوریا: ایششش
سوریا اتاق رو ترک کرد و تهیونگ هم به ادامه کارش رسید
(سومی)
چند ساعتی گذشت و موقع شام شد رست تیسارو گرفتم و رفتم پایین که دیدم تهیونگ و سوریا پشت میز نشستن و تهیونگ با دیدن من و تیسا لبخندی زد ، من و تیسا رفتیم سمت میز و پشتش نشستیم
کپی ممنوع ❌
۸۳.۵k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.