پارت ۲۸ *My alpha*
"سولمین"
به حرف پدرش توجهی نکردم و جلوی پاش روی زمین زانو زدم.میتونم حدس بزنم با لبخند از پشت بغلم کرد...ایستادم و پرسیدم.
"اتاقت کجاست؟"
"اون سمت راستی"
به سمت درش رفتم و بازش کردم.وارد اتاق شدیم و سولمین رو روی تخت نشوندم.
مادرش وارد اتاق شد و پرسید
"پات چی شده سولی؟"
"از تو کمد کت جینم همراه تیشرت سفید و شلوار جین رو بیرون بیار"
به من گفت و من هم مشغول گشتن شدم
خطاب به مادرش ادامه داد
"یه سگ وحشی بهش چنگ انداخت"
مادرش هینی کشید و با نگرانی لب زد
"سولمینم باید مراقب خودت باشی"
"وحشی بود دیگه"
بی خیال گفت و میتونم قسم بخورم اگه کس دیگه ای این حرف رو میزد خودم میکشتمش ولی حیف که اون سولمین.
لباسارو بیرون کشیدم و گفتم
"همینه؟"
سرشو تکون داد و همونطور که لباساش تو دستم بود جلوی پاهاش زانو زدم و بعد از اینکه پاهاشو دور کمرم و دستاشو دور گردم حلقه کرد ایستادم.پدرش وارد اتاق شد و پرسید
"میخواید برید الفا؟"
"اره باید بریم"
"کاش بیشتر میموندید..من خیلی خوشحالم که جفت دخترم شمایید..امید وارم سولمین نا امیدتون نکنه"
سرمو تکون دادم و به اجبار لبخندی زدم و بعد از خداحافظی کوتاهی دوباره سوار ماشین شدیم.
"یکی نیست بگه این پیرمرد چه خوبیی داره..غر که میزنه...وحشی که هست..صبح که نمیذاره بخوابم..با خنجر میوفته به جونم..تازه متجاوزم که هست...نه خودت بگو کجای تو خوبه که بابام خوشحاله تو جفتمی؟"
خندیدم و جوابشو ندادم.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم
"مطمعنی جویا تا الان برنگشته به پک؟"
"اره مطمعنم چند دقیقه دیگه تعطیل میشه"
ماشین رو به سمت مدرسه هدایت کردم و سولمین دوباره شروع کرد به غر زدن.
به حرف پدرش توجهی نکردم و جلوی پاش روی زمین زانو زدم.میتونم حدس بزنم با لبخند از پشت بغلم کرد...ایستادم و پرسیدم.
"اتاقت کجاست؟"
"اون سمت راستی"
به سمت درش رفتم و بازش کردم.وارد اتاق شدیم و سولمین رو روی تخت نشوندم.
مادرش وارد اتاق شد و پرسید
"پات چی شده سولی؟"
"از تو کمد کت جینم همراه تیشرت سفید و شلوار جین رو بیرون بیار"
به من گفت و من هم مشغول گشتن شدم
خطاب به مادرش ادامه داد
"یه سگ وحشی بهش چنگ انداخت"
مادرش هینی کشید و با نگرانی لب زد
"سولمینم باید مراقب خودت باشی"
"وحشی بود دیگه"
بی خیال گفت و میتونم قسم بخورم اگه کس دیگه ای این حرف رو میزد خودم میکشتمش ولی حیف که اون سولمین.
لباسارو بیرون کشیدم و گفتم
"همینه؟"
سرشو تکون داد و همونطور که لباساش تو دستم بود جلوی پاهاش زانو زدم و بعد از اینکه پاهاشو دور کمرم و دستاشو دور گردم حلقه کرد ایستادم.پدرش وارد اتاق شد و پرسید
"میخواید برید الفا؟"
"اره باید بریم"
"کاش بیشتر میموندید..من خیلی خوشحالم که جفت دخترم شمایید..امید وارم سولمین نا امیدتون نکنه"
سرمو تکون دادم و به اجبار لبخندی زدم و بعد از خداحافظی کوتاهی دوباره سوار ماشین شدیم.
"یکی نیست بگه این پیرمرد چه خوبیی داره..غر که میزنه...وحشی که هست..صبح که نمیذاره بخوابم..با خنجر میوفته به جونم..تازه متجاوزم که هست...نه خودت بگو کجای تو خوبه که بابام خوشحاله تو جفتمی؟"
خندیدم و جوابشو ندادم.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم
"مطمعنی جویا تا الان برنگشته به پک؟"
"اره مطمعنم چند دقیقه دیگه تعطیل میشه"
ماشین رو به سمت مدرسه هدایت کردم و سولمین دوباره شروع کرد به غر زدن.
۳۸.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.