ادامه ی رمان مال منی
#پارت۹۸
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
ازخونه خارج شدومنوهم دنبال خودش کشوند
سریع یه تاکسی گرفتوهردوسوارشدیم
تاسوارشدیم بغضم باصدای بلندی شکست،حتی راننده ام برگشت نگام کرد
اکتای بااخم گفت
_چیونگاه میکنی به کارت برس
راننده برگشتوبه رانندگیش ادامه داد
نگاه پرازنفرتوخشم مامانوبابایادم نمیرفتوهرلحظه بیشترقلبم میگرفت اکتای بادست سالمش سرمودرآغوش گرفت
_هیش دورت بگردم بسه خودتوداغون کردی اروم باش
_چجوری اروم باشم اکتای ندیدی چی گفتن
_میگذره بسپارش به زمان همچی درست میشه بهت قول میدم
بی حرف چشاموبستموسعی کردم بخاطربچه ام که شده کمترناراحت شم
به اپارتمان اکتای رسیدیم
سواراسانسورشدیم
**نگاه اجمالی به خونه انداختم خونه ی تمیزوشیکی بود
نگاموکه دیدلبخندزد
_نگران نباش بعدعقدیه خونه ی ویلایی میخرم
لبخندشوبالبخندبی جونی جواب دادموچیزی نگفتم
که اومدسمتمودستاشوقاب صورتم کرد
_قربون چشات برم عشقَکم همچی درست میشه فکرشونکن بیابرواستراحت کن منم یه چیزی واسه شام درست کنم
*به دستش اشاره کردم
_بایه دست نمیتونی که
لبخندی زدوگفت
_باشه پس شاموازبیرون میگیرم بیابریم بخوابیم یکم
باهم رفتیم تواتاقش اتاقشم دلبازوقشنگ بود
اروم روتخت نشستم،اکتایم رفت سمت کمدلباساشو
باسختی شروع به دراوردن لباساش کردکه جیغ زدم
_لاقل اول اعلام کن بعد دربیار
بلندخندیدوشیطون گفت
_یه جورمیگه انگارتاحالاندیده
بااخم روموازش گرفتم
_اصلادیده باشم دلیل نمیشه توی بی حیا عضله هاتوبکنی توچشمم که
باصدایی که خنده توش موج میزدگفت
_جلوزنم لباس نپوشم جلوی کی بپوشم اصلامیخوای برم جلوی یلدابپوشم
باحرص دوباره جیغ زدم
_اکتاییییی میکشمتا اسم اون عفریته رو نیار
شلوار راحتی پوشیدوباهمون بالاتنه ی لخت اومدکنارم نشستوچونه موگرفتوصورتموبه سمت خودش برگردوند
_منوببین گوربابای یلداوزنای دیگه من واست جونمم میدم دیوونه یلداروهم پروندشوواسه همیشه بستم
باچشام نازی اومدم براشوگفتم
_خب حالاچیکارکردی مگه
خم شدوتابه خودم بیام گونه اموملایم بوسید ازحرکت یهویش لپام گُل انداخت که بوس دیگه ای رواون یکی لُپم نشوند
_میدونستی وقتی لپات اینجوری گل میندازه خوردنی ترمیشی
چپ چپ نگاش کردم
_بحثوعوض نکن بگوباهاش چیکارکردی
باانگشت زدروپیشونیم
_میگم فضول خانم،هیچی بابا قبل تصادفم قبل ازاینکه به سمت ساری حرکت کنم یه سررفتم پیش ناصروکل ماجرای خودمودخترشوگذاشتم کف دستش،تانقشه اشم گفتم بنده خداکوپ کردبودازهیچی خبرنداشت کلی ازدست اون یلدای مارمولک شاکی بودوبابت کاراش ازمن شرمنده
خلاصه بهش فهموندم یه باردیگه دخترشودوروبرم ببینم هم خودشوازکاربیکارمیکنم هم یلدارومیندازم گوشه ی زندان بخاطرمزاحمتاش
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
ازخونه خارج شدومنوهم دنبال خودش کشوند
سریع یه تاکسی گرفتوهردوسوارشدیم
تاسوارشدیم بغضم باصدای بلندی شکست،حتی راننده ام برگشت نگام کرد
اکتای بااخم گفت
_چیونگاه میکنی به کارت برس
راننده برگشتوبه رانندگیش ادامه داد
نگاه پرازنفرتوخشم مامانوبابایادم نمیرفتوهرلحظه بیشترقلبم میگرفت اکتای بادست سالمش سرمودرآغوش گرفت
_هیش دورت بگردم بسه خودتوداغون کردی اروم باش
_چجوری اروم باشم اکتای ندیدی چی گفتن
_میگذره بسپارش به زمان همچی درست میشه بهت قول میدم
بی حرف چشاموبستموسعی کردم بخاطربچه ام که شده کمترناراحت شم
به اپارتمان اکتای رسیدیم
سواراسانسورشدیم
**نگاه اجمالی به خونه انداختم خونه ی تمیزوشیکی بود
نگاموکه دیدلبخندزد
_نگران نباش بعدعقدیه خونه ی ویلایی میخرم
لبخندشوبالبخندبی جونی جواب دادموچیزی نگفتم
که اومدسمتمودستاشوقاب صورتم کرد
_قربون چشات برم عشقَکم همچی درست میشه فکرشونکن بیابرواستراحت کن منم یه چیزی واسه شام درست کنم
*به دستش اشاره کردم
_بایه دست نمیتونی که
لبخندی زدوگفت
_باشه پس شاموازبیرون میگیرم بیابریم بخوابیم یکم
باهم رفتیم تواتاقش اتاقشم دلبازوقشنگ بود
اروم روتخت نشستم،اکتایم رفت سمت کمدلباساشو
باسختی شروع به دراوردن لباساش کردکه جیغ زدم
_لاقل اول اعلام کن بعد دربیار
بلندخندیدوشیطون گفت
_یه جورمیگه انگارتاحالاندیده
بااخم روموازش گرفتم
_اصلادیده باشم دلیل نمیشه توی بی حیا عضله هاتوبکنی توچشمم که
باصدایی که خنده توش موج میزدگفت
_جلوزنم لباس نپوشم جلوی کی بپوشم اصلامیخوای برم جلوی یلدابپوشم
باحرص دوباره جیغ زدم
_اکتاییییی میکشمتا اسم اون عفریته رو نیار
شلوار راحتی پوشیدوباهمون بالاتنه ی لخت اومدکنارم نشستوچونه موگرفتوصورتموبه سمت خودش برگردوند
_منوببین گوربابای یلداوزنای دیگه من واست جونمم میدم دیوونه یلداروهم پروندشوواسه همیشه بستم
باچشام نازی اومدم براشوگفتم
_خب حالاچیکارکردی مگه
خم شدوتابه خودم بیام گونه اموملایم بوسید ازحرکت یهویش لپام گُل انداخت که بوس دیگه ای رواون یکی لُپم نشوند
_میدونستی وقتی لپات اینجوری گل میندازه خوردنی ترمیشی
چپ چپ نگاش کردم
_بحثوعوض نکن بگوباهاش چیکارکردی
باانگشت زدروپیشونیم
_میگم فضول خانم،هیچی بابا قبل تصادفم قبل ازاینکه به سمت ساری حرکت کنم یه سررفتم پیش ناصروکل ماجرای خودمودخترشوگذاشتم کف دستش،تانقشه اشم گفتم بنده خداکوپ کردبودازهیچی خبرنداشت کلی ازدست اون یلدای مارمولک شاکی بودوبابت کاراش ازمن شرمنده
خلاصه بهش فهموندم یه باردیگه دخترشودوروبرم ببینم هم خودشوازکاربیکارمیکنم هم یلدارومیندازم گوشه ی زندان بخاطرمزاحمتاش
۹۲۷
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.