فراموشی* پارت43
_یه ماده ی عجیب ـو غریب توی بدن چویا ظاهر شده ولی نمیشه اون دید انگار که چیزی وجود نداره،
ولی دستگاه یه چیز دیگه ـرو نشون میده.
با تعجب گفتم: منظورتون چیه دازای سان؟! اون چیز چیه؟
چشماشو بست ـو سرشو عقب برد ـو روی لبه ی صندلی گذاشت.
با همون صدای لرزیده ـش ادامه داد: نمیدونم! هیچی نمیدونم!
از زبان دازای"
_به یوسانو سان گفتم.
اینقدر مغزم اشفته بود که کلا یادم رفته بود یوسانو سان دکتره.
سرمو بلند کردم ـو گفتم: الان یوسانو سان میان اینجا؟
سری تکون داد ـوگفت: قرار شد تانیزاکی سان بیارتشون.
لبخند رضایت امیزی زدم. حداقل دیگه امیدی داشتم، امیدی برای ادامه ی زندگیم.
همون موقع یوسانو سان رو دیدم.
خواستم سمتشون برم که متوجه شدم چندتا از پرستارا ـو یکی از دکترا سمت اتاق چویا رفتن.
_اینجا چی خبره؟
به سمت اون صدا چرخیدم.
یوسانو سان بود.
با نگرانی گفتم: برم ببینم چی شده.
سمت اتاق رفتم.
دور تخت چویا جمع شده بودن بخاطر همین نفهمیدم دارن چیکار میکنن.
یوسانو سان اومد ـو کنارم وایساد ـو گفت: احتمالا ضربان قلبش پایین اومده ـو دارن با دستگاه الکتروشک بهش شک وارد میکنن.
چشمام از تعجب گرد شد.
دستامو رو شیشه گذاشتم ـو فقط به صدای دستگاه شوک گوش دادم.
از اتاق بیرون اومدن.
دکتر یه نفس عمیقی کشید.
رو کردم بهش ـو گفتم: حالش چطوره؟
_انگار یکی سیمِ دستگاه ضربان قلب رو کشیده بود.
ولی یکی از پرستارا خیلی زود بهمون خبر داد مگرنه الان اون پسر زنده نبود!
اخه کی میتونه همچین کاری کرده باشه؟؟!
یوسـ: ببخشید اقا ولی میخوام باهاتون حرف بزنم.
سری تکون داد.
یوسانو سان با دکتر حرف میزدن. با این حرف دکتر سرجام خشکم زد.
کل فکر ـو ذکرم چویا بود.
نمیتونستم بفهمم که یوسانو ـو دکتر چی میگن.
دوباره از توی شیشه چویارو نگاه کردم.
یعتی کار کی میتونه باشه؟ اخه کی این بلا رو سر چویا ی لعنتی اورد.
دستامو مشت کردم ـو چشمامو رو هم فشار دادم.
مشت کوچیکی به شیشه زدم.
اخه چرا چویا؟؟
از زبان اسوشی"
دکتر اجازه ی اینکه یوسانو هم یه نگاهی به چپیا بندازه رو داد.
دازای سان اصلا متوجه نشدن که کی یوسانو سان اجازه ـرو گرفتن ـو پیش چویا سان رفتن.
بعداز چند دقیقه که کارشون تموم شد بیرون اومدن.
رو کرد به دازای سان ـو گفت: دازای یه اتفاقی افتاده!
با تعجب گفتم: منظورتون چیه یوسانو سان؟!
دازای سان اصلا متوجه یوسانو سان نشدن فقط دستشونو مشت کرده بود ـو به چویا سان که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد.
_هی دازایــی!
با فریادی که یوسانو سان زدن دازای کمی جا خورد.
به سمتمون برگشت ـو با صدای لرزونی گفت: بـ.. بله؟!
یوسـ: دازای یه اتفاقی افتاده.
با تعجب گفت: چه اتفاقی؟!
یوسـ:موهبت من...
ادامه دارد...
ولی دستگاه یه چیز دیگه ـرو نشون میده.
با تعجب گفتم: منظورتون چیه دازای سان؟! اون چیز چیه؟
چشماشو بست ـو سرشو عقب برد ـو روی لبه ی صندلی گذاشت.
با همون صدای لرزیده ـش ادامه داد: نمیدونم! هیچی نمیدونم!
از زبان دازای"
_به یوسانو سان گفتم.
اینقدر مغزم اشفته بود که کلا یادم رفته بود یوسانو سان دکتره.
سرمو بلند کردم ـو گفتم: الان یوسانو سان میان اینجا؟
سری تکون داد ـوگفت: قرار شد تانیزاکی سان بیارتشون.
لبخند رضایت امیزی زدم. حداقل دیگه امیدی داشتم، امیدی برای ادامه ی زندگیم.
همون موقع یوسانو سان رو دیدم.
خواستم سمتشون برم که متوجه شدم چندتا از پرستارا ـو یکی از دکترا سمت اتاق چویا رفتن.
_اینجا چی خبره؟
به سمت اون صدا چرخیدم.
یوسانو سان بود.
با نگرانی گفتم: برم ببینم چی شده.
سمت اتاق رفتم.
دور تخت چویا جمع شده بودن بخاطر همین نفهمیدم دارن چیکار میکنن.
یوسانو سان اومد ـو کنارم وایساد ـو گفت: احتمالا ضربان قلبش پایین اومده ـو دارن با دستگاه الکتروشک بهش شک وارد میکنن.
چشمام از تعجب گرد شد.
دستامو رو شیشه گذاشتم ـو فقط به صدای دستگاه شوک گوش دادم.
از اتاق بیرون اومدن.
دکتر یه نفس عمیقی کشید.
رو کردم بهش ـو گفتم: حالش چطوره؟
_انگار یکی سیمِ دستگاه ضربان قلب رو کشیده بود.
ولی یکی از پرستارا خیلی زود بهمون خبر داد مگرنه الان اون پسر زنده نبود!
اخه کی میتونه همچین کاری کرده باشه؟؟!
یوسـ: ببخشید اقا ولی میخوام باهاتون حرف بزنم.
سری تکون داد.
یوسانو سان با دکتر حرف میزدن. با این حرف دکتر سرجام خشکم زد.
کل فکر ـو ذکرم چویا بود.
نمیتونستم بفهمم که یوسانو ـو دکتر چی میگن.
دوباره از توی شیشه چویارو نگاه کردم.
یعتی کار کی میتونه باشه؟ اخه کی این بلا رو سر چویا ی لعنتی اورد.
دستامو مشت کردم ـو چشمامو رو هم فشار دادم.
مشت کوچیکی به شیشه زدم.
اخه چرا چویا؟؟
از زبان اسوشی"
دکتر اجازه ی اینکه یوسانو هم یه نگاهی به چپیا بندازه رو داد.
دازای سان اصلا متوجه نشدن که کی یوسانو سان اجازه ـرو گرفتن ـو پیش چویا سان رفتن.
بعداز چند دقیقه که کارشون تموم شد بیرون اومدن.
رو کرد به دازای سان ـو گفت: دازای یه اتفاقی افتاده!
با تعجب گفتم: منظورتون چیه یوسانو سان؟!
دازای سان اصلا متوجه یوسانو سان نشدن فقط دستشونو مشت کرده بود ـو به چویا سان که روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد.
_هی دازایــی!
با فریادی که یوسانو سان زدن دازای کمی جا خورد.
به سمتمون برگشت ـو با صدای لرزونی گفت: بـ.. بله؟!
یوسـ: دازای یه اتفاقی افتاده.
با تعجب گفت: چه اتفاقی؟!
یوسـ:موهبت من...
ادامه دارد...
۷.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.