تک پارتی:"اون فقط یکم حسوده "
(درخواستی)
《علامت ها:
_ا.ت
+جین
×(این علامت برای افراد نامشخص یا سیاهی لشکر استفاده میشع) 》
با همون چهرهی همیشگی که قبل مهمونی رفتن به خودش میگرفت جلوی آیینهی روی میز ایستاده بود و کراواتشو سفت میکرد.
چهرهای جدی و ابرو های گره خورده که نگرانیش خیلی سخت مشخص میشد
اما اون نگران بود
ترسیده بود
ولی انگار صورت جدیش اینو خیلی خوب مخفی کرده بود!
ا.ت با قدم های سریع در حالی که با گوشوارش ور میرفت سمت جین اومد
_جین...کمک میکنی گوشوارم رو درست کنم؟
جین به سمت ا.ت برگشت و خیلی آروم گوشوارهی ا.ت رو به داخل گوشش هدایت کرد تا دردش نیاد
ا.ت دوباره با همون چهرهی حیران و قدم های سریع به سمت اتاق برگشت
_مرسی!
جین خواست دوباره سمت آیینه برگرده تا لباسشو مرتب کنه
ولی چشمش به لباس ا.ت افتاد و با اخم های بیشتر در هم رفتش عربدهای زد و ا.ت رو صدا کرد
+ا.ت!
ا.ت سر جاش ایستاد و بعد از چند ثانیه خیلی آروم به سمت جین رفت
جین نگاهی به سرتا پای ا.ت انداخت و چونهی ا.ت رو گرفت و به صورت خودش نزدیک کرد
+چطور
به خودت
اجازه دادی
همچین چیزی برای مهمونی امشب بپوشی؟
ا.ت آب دهنشو قورت داد
این صحنه انگار خیلی براش آشنا بود
_م..من میرم لباسمو عوض کنم!
ا.ت میخواست خیلی سریع بره که جین عصبی تر نشه
اما دستای جین که یکی دور کمرش حلقه شد و دیگری پشت گردنش
مانع رفتنش شد
جین پیشونی ا.ت رو بوسید و بعد کنار گوشش خم شد و زمزمه کرد:
ازم ناراحت نشدی که؟هوم؟ میدونی که نقطه ضعف منی ا.ت...
ا.ت سری تکون داد و بعد دوبارت سمت اتاق دووید تا لباسشو عوض کنه
خیلی دیر شده بود
زیاد وقت نداشتن
.
.
.
+اوه لطف دارید آقای مین...
×من واقعیتو گفتم!
+به هر حال بنظرم یکم دارید بزرگش میکنید... من اونقدرام که شما میگید بی نقص نیستم!
×ولی از نظر منکه هستید آقای کیم..!
صاحب مهمونی آقای مین اینو گفت و از جین دور شد
جین یه لیوان مشروب گیلاس رو از رو میز برداشت
نفس راحتی کشید و جرعه جرعه ازش نوشید
داشت برای پیدا کردن ا.ت چشم میچرخوند که...
_نه پسر عمو این چه حرفیه! معلومه که فراموشت نکردم!
×منکه اینطور فکر نمیکنم! خیلی وقته بهم زنگ نمیزنی! حتی الانم منو نشناختی!
_اووو شلوغش نکن من فقط یکم پر مشغلم
پسر عموی ا.ت کمی بهش نزدیک تر شد و دستشو دور کمر ا.ت حلقه کرد
×اینطوری فکر میکنی..؟
ا.ت لبخند زورکی زد
و پسر عموش هم لبخندی با نیش تا بناگوش باز بهش تحویل داد و برای سومین بار بغلش کرد
×وای ا.ت...واقعا دلم برات تنگ شده بود...از کی انقدر زیبا شدی؟
در همین لحظات زجر آور و احساس ناراحتی برای ا.ت جین از راه رسید و به ظاهر ا.ت رو نجات داد.
تاکید میکنم:
به ظاهر!
جین دست ا.ت رو گرفت و با شتاب اونو از پسر عموش جدا کرد
جوری که ا.ت دستش حس کرد داره میافته و دستش داره از جا کنده میشه
با دستش از جین گرفت تا نیافته وخیلی سریع خودشو جمع کرد و ایستاد
جین سیلی ای توی گوش فامیل گرامی ا.ت خوابوند و به سمت میز مشروبا هلش داد
با اون شتابی که جین اونو هل داد گمون نمیکنم حالش خوب باشه!
جین دست ا.ت ول کرد و با تن صدایی خیلی بم و تغریبا بلند گفت:
تا حساب این یکی رو میرسم به کس دیگه ای نچسب!
.
.
.
بقیش تو کامنت...
《علامت ها:
_ا.ت
+جین
×(این علامت برای افراد نامشخص یا سیاهی لشکر استفاده میشع) 》
با همون چهرهی همیشگی که قبل مهمونی رفتن به خودش میگرفت جلوی آیینهی روی میز ایستاده بود و کراواتشو سفت میکرد.
چهرهای جدی و ابرو های گره خورده که نگرانیش خیلی سخت مشخص میشد
اما اون نگران بود
ترسیده بود
ولی انگار صورت جدیش اینو خیلی خوب مخفی کرده بود!
ا.ت با قدم های سریع در حالی که با گوشوارش ور میرفت سمت جین اومد
_جین...کمک میکنی گوشوارم رو درست کنم؟
جین به سمت ا.ت برگشت و خیلی آروم گوشوارهی ا.ت رو به داخل گوشش هدایت کرد تا دردش نیاد
ا.ت دوباره با همون چهرهی حیران و قدم های سریع به سمت اتاق برگشت
_مرسی!
جین خواست دوباره سمت آیینه برگرده تا لباسشو مرتب کنه
ولی چشمش به لباس ا.ت افتاد و با اخم های بیشتر در هم رفتش عربدهای زد و ا.ت رو صدا کرد
+ا.ت!
ا.ت سر جاش ایستاد و بعد از چند ثانیه خیلی آروم به سمت جین رفت
جین نگاهی به سرتا پای ا.ت انداخت و چونهی ا.ت رو گرفت و به صورت خودش نزدیک کرد
+چطور
به خودت
اجازه دادی
همچین چیزی برای مهمونی امشب بپوشی؟
ا.ت آب دهنشو قورت داد
این صحنه انگار خیلی براش آشنا بود
_م..من میرم لباسمو عوض کنم!
ا.ت میخواست خیلی سریع بره که جین عصبی تر نشه
اما دستای جین که یکی دور کمرش حلقه شد و دیگری پشت گردنش
مانع رفتنش شد
جین پیشونی ا.ت رو بوسید و بعد کنار گوشش خم شد و زمزمه کرد:
ازم ناراحت نشدی که؟هوم؟ میدونی که نقطه ضعف منی ا.ت...
ا.ت سری تکون داد و بعد دوبارت سمت اتاق دووید تا لباسشو عوض کنه
خیلی دیر شده بود
زیاد وقت نداشتن
.
.
.
+اوه لطف دارید آقای مین...
×من واقعیتو گفتم!
+به هر حال بنظرم یکم دارید بزرگش میکنید... من اونقدرام که شما میگید بی نقص نیستم!
×ولی از نظر منکه هستید آقای کیم..!
صاحب مهمونی آقای مین اینو گفت و از جین دور شد
جین یه لیوان مشروب گیلاس رو از رو میز برداشت
نفس راحتی کشید و جرعه جرعه ازش نوشید
داشت برای پیدا کردن ا.ت چشم میچرخوند که...
_نه پسر عمو این چه حرفیه! معلومه که فراموشت نکردم!
×منکه اینطور فکر نمیکنم! خیلی وقته بهم زنگ نمیزنی! حتی الانم منو نشناختی!
_اووو شلوغش نکن من فقط یکم پر مشغلم
پسر عموی ا.ت کمی بهش نزدیک تر شد و دستشو دور کمر ا.ت حلقه کرد
×اینطوری فکر میکنی..؟
ا.ت لبخند زورکی زد
و پسر عموش هم لبخندی با نیش تا بناگوش باز بهش تحویل داد و برای سومین بار بغلش کرد
×وای ا.ت...واقعا دلم برات تنگ شده بود...از کی انقدر زیبا شدی؟
در همین لحظات زجر آور و احساس ناراحتی برای ا.ت جین از راه رسید و به ظاهر ا.ت رو نجات داد.
تاکید میکنم:
به ظاهر!
جین دست ا.ت رو گرفت و با شتاب اونو از پسر عموش جدا کرد
جوری که ا.ت دستش حس کرد داره میافته و دستش داره از جا کنده میشه
با دستش از جین گرفت تا نیافته وخیلی سریع خودشو جمع کرد و ایستاد
جین سیلی ای توی گوش فامیل گرامی ا.ت خوابوند و به سمت میز مشروبا هلش داد
با اون شتابی که جین اونو هل داد گمون نمیکنم حالش خوب باشه!
جین دست ا.ت ول کرد و با تن صدایی خیلی بم و تغریبا بلند گفت:
تا حساب این یکی رو میرسم به کس دیگه ای نچسب!
.
.
.
بقیش تو کامنت...
۹۵.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.