عشق به یک فرشته
پارت :2
ات .
وقتی به هوش آمدم دیدم روی یک تخت بزرگ سیاه هستم بال هام گرفته بود نمی تونستم حرکت شون بدم
ات :اخخخ بالم🥺 (حالت مظلوم )
که در با شتاب باز شد از ترس شدید یک متر پریدم بالا و بعدش زیره پتو قائم شدم
که صدای قدم های یکی رو شنیدم آروم از زیره پتو اومدم بیرون که با یک پسره جذاب روبه رو شدم .
؟تو دیگه کی هستی ؟این اینا باله واقعی ؟اسمت چیه ؟
ات :خودت کی هستی م منو چطوری آوردی اینجا
؟من ک کوکم ت تو خودت از آسمون یک هو پرت شدی توی حیاط خونه من روی ماشینم
ات .آرزو
کوک :چی
ات ؛ت تو آرزو کردی .
کوک :چه آرزویی مثلا
ات :م ام آهان اینکه یه فرشته بشه معشوقت
کوک :نه خب آرزو نبود در حد یک حرف بود ولی ولی این دلیل نمیشه که یک فرشته با ۴۰۰ متر بال یک هو پرت بشه توی حیاط
خونم عاقلانه نیست اصلا فکرشم نمی کردم فرشته وجود داشته باشه اصلا اعتقادی بهش ......اخخخخ
ات .
با حرفاش خون جلو چشمام و گرفته بود کنترل خشمم از دستم دررفت و به سمتش حمله کردم بال هام و زیرش پناه گزاشتم
و پرتش کردم زمین و با داد و جیغ حرف مو بهش زدم .
ات ؛مرتیکه عوضی تو می مردی این حرف هارو نزنی که الان وضع من اینجوری نشهههه هانن
کوک :مگه چی گفتم
ات :چی گفتی چی گفتی زندگی منو به آتیش کشیدی عوضیییی
کوک :من که کاری نکردممممم
..دالگون ..
(اسم راوی )
ات هنوز متوجه وضعیت اش نشده بود که کم کم خشمش فروکش کردو فهمید چیکار کرده
وقتی خنک شد به چشمان پسرک جلوش که به شکل دریا درومده بود خیره شد
ولی پسرک چه پسرکی که از وقتی این فرشته رو دیده بود دلش و باخته بود چه به چشمان کهکشانی بنفش
فرشته روبه روش خیره شده بود آروم دست شو روی رون لخت دخترک گزاشت و گفت
کوک :عصبی میشی چقدر جذاب میشی (پوزخند )
ات ؛بروبابا
تا میخواستم بلند بشم ...
شرط
۷لایک
۵ تا کامنت
خدایی خیلی آدم های بیشعوری هستید که شرطا رو نمی رسونید
ات .
وقتی به هوش آمدم دیدم روی یک تخت بزرگ سیاه هستم بال هام گرفته بود نمی تونستم حرکت شون بدم
ات :اخخخ بالم🥺 (حالت مظلوم )
که در با شتاب باز شد از ترس شدید یک متر پریدم بالا و بعدش زیره پتو قائم شدم
که صدای قدم های یکی رو شنیدم آروم از زیره پتو اومدم بیرون که با یک پسره جذاب روبه رو شدم .
؟تو دیگه کی هستی ؟این اینا باله واقعی ؟اسمت چیه ؟
ات :خودت کی هستی م منو چطوری آوردی اینجا
؟من ک کوکم ت تو خودت از آسمون یک هو پرت شدی توی حیاط خونه من روی ماشینم
ات .آرزو
کوک :چی
ات ؛ت تو آرزو کردی .
کوک :چه آرزویی مثلا
ات :م ام آهان اینکه یه فرشته بشه معشوقت
کوک :نه خب آرزو نبود در حد یک حرف بود ولی ولی این دلیل نمیشه که یک فرشته با ۴۰۰ متر بال یک هو پرت بشه توی حیاط
خونم عاقلانه نیست اصلا فکرشم نمی کردم فرشته وجود داشته باشه اصلا اعتقادی بهش ......اخخخخ
ات .
با حرفاش خون جلو چشمام و گرفته بود کنترل خشمم از دستم دررفت و به سمتش حمله کردم بال هام و زیرش پناه گزاشتم
و پرتش کردم زمین و با داد و جیغ حرف مو بهش زدم .
ات ؛مرتیکه عوضی تو می مردی این حرف هارو نزنی که الان وضع من اینجوری نشهههه هانن
کوک :مگه چی گفتم
ات :چی گفتی چی گفتی زندگی منو به آتیش کشیدی عوضیییی
کوک :من که کاری نکردممممم
..دالگون ..
(اسم راوی )
ات هنوز متوجه وضعیت اش نشده بود که کم کم خشمش فروکش کردو فهمید چیکار کرده
وقتی خنک شد به چشمان پسرک جلوش که به شکل دریا درومده بود خیره شد
ولی پسرک چه پسرکی که از وقتی این فرشته رو دیده بود دلش و باخته بود چه به چشمان کهکشانی بنفش
فرشته روبه روش خیره شده بود آروم دست شو روی رون لخت دخترک گزاشت و گفت
کوک :عصبی میشی چقدر جذاب میشی (پوزخند )
ات ؛بروبابا
تا میخواستم بلند بشم ...
شرط
۷لایک
۵ تا کامنت
خدایی خیلی آدم های بیشعوری هستید که شرطا رو نمی رسونید
۸.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.