گس لایتر/پارت ۲۵۶
********************************************
بایول ماجرای درخواست ازدواج جیمین رو به خانوادش میگفت...
یون ها از روند اتفاقات خوشحال بود و همه چیز رو به نفع خودشون میدید... رانگ که تا حدودی جیمین رو از سالها قبل میشناخت برای بایول خوشحال بود اما نابی طور دیگه فکر میکرد!... اون نگران بود... از دیدن لبخندها و هیجان بایول موقع صحبت میترسید چون بهتر از هرکس دیگه ای دخترش رو میشناخت...
بعداز اینکه حرفاش تموم شد رو به نابی ایستاد...
بایول: اوما... شما نمیخواین چیزی بگین؟
در برابر تبریکات یون ها و رانگ اون سکوت کرده بود!... و وقتی بایول سوال پرسید بعد از مکث کوتاهی جواب داد...
نابی: برات خوشحالم عزیزم... فقط احساس میکنم کمی عجله کردی
بایول: نه... چرا فک میکنین عجله کردم؟
نابی: مطمئنی که بدون تاثیر گرفتن از اتفاقات و حرفای اطرافت پیشنهاد جیمین رو قبول کردی؟
یون ها: اوففف... اوما نمیدونم شما چرا همیشه اینطوری میکنی!... هیچوقت موقع خوشحالی ما شاد نمیشی... همش فکرای منفی میکنی!
نابی: چون من نگرانتونم!... سرخوردگی و شکست عاطفی شما دوتا نتیجه ی احساساتی بودنتونه... خیلی سریع تصمیم میگیرین و حرف کسی رو هم گوش نمیدین... نمیخوام بایول بار دیگه به قلبش ببازه...
رانگ نسبت به مشاجره ی نابی و دختراش واکنش نشون داد...
رانگ: یعنی از نظر تو جیمین آدم خوبی نیست؟ اگر اینطور فکر میکنی که من پیگیری میکنم
نابی: نه... منظورم این نبود... من جیمین رو خوب میشناسم... اون فوق العادس
رانگ: پس نگرانیت چیه؟...
نگاهی به بایول انداخت که سکوت کرده بود... میدونست جملش ناراحتش میکنه اما باید همشون با واقعیت مواجه میشدن...
نابی: من هنوز مطمئن نیستم که جونگکوک از روح و ذهن بایول پاک شده باشه... امیدوارم نخواد بخاطر فرار از اون با جیمین باشه!...
ابروهاش توی هم رفت و با واکنشی ناگهانی جواب تندی داد...
بایول: اون آدم تموم شد رفت!... انگار منم فراموشش کنم شما بیخیالش نمیشین!...
نابی از صدای بلند بایول عصبانی شد....
نابی: اما تو جونگ هون رو ازش داری... تکلیف بچه ی دومتم مشخص نیست! نمیذاری من برم بهشون بگم و درستش کنم... چجوری میخوای جیمین رو هم وارد این وضعیت کنی؟ اونو میاری که با جونگکوک بجنگه؟
بایول: آخه چرا نمیفهمین!!! من الان جدا شدم و کسی نمیتونه تو کارم دخالت کنه... هیچکسم نمیتونه بچه هامو ازم بگیره... جنگیم در کار نیست میخوام زندگی کنم !...
جمع رو ترک کرد و به سمت اتاقش رفت...
***************************************
بایول بلاخره توی صفحه ی گوشیش نمایان شد...
"بلاخره اومدی!"
بایول روی تختش نشست و کفشاشو به کناری انداخت...
حالات کلافشو میشناخت...
"چرا عصبی ای چاگیا؟ "
زیر لب باهاش حرف میزد... حالاتشو توی ذهنش بررسی میکرد...
دستی روی شکمش کشید و از جا بلند شد...
چون اتاق بزرگ بود دوربینایی که جونگکوک گذاشته بود تمام فضا رو پوشش نمیدادن و بعضی نقاط از کادر خارج میشد...
برای لحظه ای بایول از دیدش خارج شد و بعد مقابل آینه ظاهر شد...
"خوبه خشگلم... بیا نزدیکتر تا خوب ببینمت"
هنوز از حرفای مادرش عصبی و کلافه بود... توی فکر رفته بود... وقتی عصبی میشد ناخودآگاه روی شکمش دست میکشید... به بچش حساس شده بود... برای جونگکوک کاملا ملموس بود که بایول از چیزی ناراحته... تصور میکرد شاید جاییش درد داره که اینطوری بیقراره... اما قبل اینکه بیشتر بتونه نگاهش کنه چراغ اتاقشو خاموش کرد و دیگه دیده نشد...
توی تاریکی گم شد و مطمئن بود رفت که بخوابه...
******************************************
بایول ماجرای درخواست ازدواج جیمین رو به خانوادش میگفت...
یون ها از روند اتفاقات خوشحال بود و همه چیز رو به نفع خودشون میدید... رانگ که تا حدودی جیمین رو از سالها قبل میشناخت برای بایول خوشحال بود اما نابی طور دیگه فکر میکرد!... اون نگران بود... از دیدن لبخندها و هیجان بایول موقع صحبت میترسید چون بهتر از هرکس دیگه ای دخترش رو میشناخت...
بعداز اینکه حرفاش تموم شد رو به نابی ایستاد...
بایول: اوما... شما نمیخواین چیزی بگین؟
در برابر تبریکات یون ها و رانگ اون سکوت کرده بود!... و وقتی بایول سوال پرسید بعد از مکث کوتاهی جواب داد...
نابی: برات خوشحالم عزیزم... فقط احساس میکنم کمی عجله کردی
بایول: نه... چرا فک میکنین عجله کردم؟
نابی: مطمئنی که بدون تاثیر گرفتن از اتفاقات و حرفای اطرافت پیشنهاد جیمین رو قبول کردی؟
یون ها: اوففف... اوما نمیدونم شما چرا همیشه اینطوری میکنی!... هیچوقت موقع خوشحالی ما شاد نمیشی... همش فکرای منفی میکنی!
نابی: چون من نگرانتونم!... سرخوردگی و شکست عاطفی شما دوتا نتیجه ی احساساتی بودنتونه... خیلی سریع تصمیم میگیرین و حرف کسی رو هم گوش نمیدین... نمیخوام بایول بار دیگه به قلبش ببازه...
رانگ نسبت به مشاجره ی نابی و دختراش واکنش نشون داد...
رانگ: یعنی از نظر تو جیمین آدم خوبی نیست؟ اگر اینطور فکر میکنی که من پیگیری میکنم
نابی: نه... منظورم این نبود... من جیمین رو خوب میشناسم... اون فوق العادس
رانگ: پس نگرانیت چیه؟...
نگاهی به بایول انداخت که سکوت کرده بود... میدونست جملش ناراحتش میکنه اما باید همشون با واقعیت مواجه میشدن...
نابی: من هنوز مطمئن نیستم که جونگکوک از روح و ذهن بایول پاک شده باشه... امیدوارم نخواد بخاطر فرار از اون با جیمین باشه!...
ابروهاش توی هم رفت و با واکنشی ناگهانی جواب تندی داد...
بایول: اون آدم تموم شد رفت!... انگار منم فراموشش کنم شما بیخیالش نمیشین!...
نابی از صدای بلند بایول عصبانی شد....
نابی: اما تو جونگ هون رو ازش داری... تکلیف بچه ی دومتم مشخص نیست! نمیذاری من برم بهشون بگم و درستش کنم... چجوری میخوای جیمین رو هم وارد این وضعیت کنی؟ اونو میاری که با جونگکوک بجنگه؟
بایول: آخه چرا نمیفهمین!!! من الان جدا شدم و کسی نمیتونه تو کارم دخالت کنه... هیچکسم نمیتونه بچه هامو ازم بگیره... جنگیم در کار نیست میخوام زندگی کنم !...
جمع رو ترک کرد و به سمت اتاقش رفت...
***************************************
بایول بلاخره توی صفحه ی گوشیش نمایان شد...
"بلاخره اومدی!"
بایول روی تختش نشست و کفشاشو به کناری انداخت...
حالات کلافشو میشناخت...
"چرا عصبی ای چاگیا؟ "
زیر لب باهاش حرف میزد... حالاتشو توی ذهنش بررسی میکرد...
دستی روی شکمش کشید و از جا بلند شد...
چون اتاق بزرگ بود دوربینایی که جونگکوک گذاشته بود تمام فضا رو پوشش نمیدادن و بعضی نقاط از کادر خارج میشد...
برای لحظه ای بایول از دیدش خارج شد و بعد مقابل آینه ظاهر شد...
"خوبه خشگلم... بیا نزدیکتر تا خوب ببینمت"
هنوز از حرفای مادرش عصبی و کلافه بود... توی فکر رفته بود... وقتی عصبی میشد ناخودآگاه روی شکمش دست میکشید... به بچش حساس شده بود... برای جونگکوک کاملا ملموس بود که بایول از چیزی ناراحته... تصور میکرد شاید جاییش درد داره که اینطوری بیقراره... اما قبل اینکه بیشتر بتونه نگاهش کنه چراغ اتاقشو خاموش کرد و دیگه دیده نشد...
توی تاریکی گم شد و مطمئن بود رفت که بخوابه...
******************************************
۲۹.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.