فیک:real or illusion part10
فیک:real or illusion___part10
~~انیش~~
=از خواب بیدار شد و شب بود شام کنار میزش بود....بدون توجه به شام دفتر رو و برداشت شروع به نوشتن کرد
ولی تنها کلمه ی که نوشت
"وای عطرش خیلی خوب بود بوی,شیرین و سرد"
چند ساعت گذشته بود ولی همینو نوشته بود...به اون کلمه فک میکرد
و نا خود اگاه لبخندی میزد و دکترش جلوی چشماش میمومد...
ناگهان با صدای در دفتر و خودکار روی میز کناریش گذاشت و روی لبه تخت نشست
فلیکس: انیش....
=سرشو بلند کرد و دکترشو دید که از دیدنش چشاش,برق میزد...
انیش: دکتر لی...
فلیکس: حالت خوبه....
انیش:...اوهوم...خوبم...
فلیکس: اینطوری دیده نمیشه...
=دختر که سرشو پایین انداخته مرد چونه اش,رو گرفت و بالا اورد
فلیکس:..انیش چیه...میشه بگی...
=نا خود گه صداش میلرزید
انیش:...دکتر...ممم...من...مم...میت..میتونم..ببب...بغلتون کنم...
=دکتر...که از تعجب چشاش,گرد شد و سوالی به دکتر نگا میکرد..
فلیکس:..خ..خب..
=یه لحظه به خودش اومد لعنت بهش...این چی بود...گفت...لعنتی...
انیش:...نه..نه...معذرت میخوام...من بی ادبی...کردم...متاسفم..
=با دیدن حال دختر قلبش لرزید شاید اون دختر به یه بغل گرم و پر اطمینان نیاز داشت...
فلیکس:...نه...چرا...میتونی...پس بغلم کن...
=بدون اینکه حرف دیگه ای رد و بدل بشه...دختر بلند شد و دستشو دور کمر مرد حلقه کرد و سرش رو روی سینه اش گذاشت دکتر دستاشو دور بدن ریز دختر حلقه کرد...
دوباره اون عطر سرد و شیرین و ارامشبخش وارد بینیش شد و
ولی اون بغل چقدر ارامش بخش بود این باعث شد چند دقیقه...همینطوری ثابت بمونن
و بعد ازش جدا شد و کمی فاصله گرفت...
انیش:ممم...من..معذرت میخوام..پرویی..کنم..ولی..فقط...من..من...می-
فلیکس:..اروم...میدونم...انقدر نگران...نباش...
تو غذاتو...نخوردی بشین بخور ببینم یکم...جون بگیری
انیش:...اا...باشه...
=بعد...۱ ساعت دختر غذاشو خورد و باهم صحبت کرد و دکتر به خونه ی خودش برگشت و دختر شروع کرد به نوشتن چند صحفه فقط,در مورد اون نوشت...
(فردا)
~~فلیکس~~
=توی اتاق مشغول کار بود...که پرستار به اتاق اومد و نفس زنان که پریشونی و ترس رو توس صورتش میشه دید....
سوجین:..دد..دکتر...
فلیکس: چیه...
سوجین: انیش...اون..خودشو...
ادامه دارد.
بلههههه پارت جدید... از این حمایت نمی کنید🥺
~~انیش~~
=از خواب بیدار شد و شب بود شام کنار میزش بود....بدون توجه به شام دفتر رو و برداشت شروع به نوشتن کرد
ولی تنها کلمه ی که نوشت
"وای عطرش خیلی خوب بود بوی,شیرین و سرد"
چند ساعت گذشته بود ولی همینو نوشته بود...به اون کلمه فک میکرد
و نا خود اگاه لبخندی میزد و دکترش جلوی چشماش میمومد...
ناگهان با صدای در دفتر و خودکار روی میز کناریش گذاشت و روی لبه تخت نشست
فلیکس: انیش....
=سرشو بلند کرد و دکترشو دید که از دیدنش چشاش,برق میزد...
انیش: دکتر لی...
فلیکس: حالت خوبه....
انیش:...اوهوم...خوبم...
فلیکس: اینطوری دیده نمیشه...
=دختر که سرشو پایین انداخته مرد چونه اش,رو گرفت و بالا اورد
فلیکس:..انیش چیه...میشه بگی...
=نا خود گه صداش میلرزید
انیش:...دکتر...ممم...من...مم...میت..میتونم..ببب...بغلتون کنم...
=دکتر...که از تعجب چشاش,گرد شد و سوالی به دکتر نگا میکرد..
فلیکس:..خ..خب..
=یه لحظه به خودش اومد لعنت بهش...این چی بود...گفت...لعنتی...
انیش:...نه..نه...معذرت میخوام...من بی ادبی...کردم...متاسفم..
=با دیدن حال دختر قلبش لرزید شاید اون دختر به یه بغل گرم و پر اطمینان نیاز داشت...
فلیکس:...نه...چرا...میتونی...پس بغلم کن...
=بدون اینکه حرف دیگه ای رد و بدل بشه...دختر بلند شد و دستشو دور کمر مرد حلقه کرد و سرش رو روی سینه اش گذاشت دکتر دستاشو دور بدن ریز دختر حلقه کرد...
دوباره اون عطر سرد و شیرین و ارامشبخش وارد بینیش شد و
ولی اون بغل چقدر ارامش بخش بود این باعث شد چند دقیقه...همینطوری ثابت بمونن
و بعد ازش جدا شد و کمی فاصله گرفت...
انیش:ممم...من..معذرت میخوام..پرویی..کنم..ولی..فقط...من..من...می-
فلیکس:..اروم...میدونم...انقدر نگران...نباش...
تو غذاتو...نخوردی بشین بخور ببینم یکم...جون بگیری
انیش:...اا...باشه...
=بعد...۱ ساعت دختر غذاشو خورد و باهم صحبت کرد و دکتر به خونه ی خودش برگشت و دختر شروع کرد به نوشتن چند صحفه فقط,در مورد اون نوشت...
(فردا)
~~فلیکس~~
=توی اتاق مشغول کار بود...که پرستار به اتاق اومد و نفس زنان که پریشونی و ترس رو توس صورتش میشه دید....
سوجین:..دد..دکتر...
فلیکس: چیه...
سوجین: انیش...اون..خودشو...
ادامه دارد.
بلههههه پارت جدید... از این حمایت نمی کنید🥺
۹۸۳
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.