(وقتی میخواستی....)پارت ۱
#لینو
#استری_کیدز
با چشمان بی حست به آسمون ابری و تاریک شب خیره شدی...
از اون بالا...میتونستی نمای برج های بلند و نور هایی که از چراغ های شهر به چشمت میخورد رو ببینی...اما..حالا هیچ کدومشون برات مهم نبود...
تمام زندگیت توی این چند ماه نابود شده بود... دقیقا همون لحظه که فکر میکردی هیچ چیز نمیتونه این همه خوشبختی رو ازت بگیره فقط و فقط با یک دروغ...همه چیز از بین رفت...
زندگیت نابود شد...کسی که عاشقش بودی حالا ازت متنفر شده بود...تمام اون خاطرات حالا پودر خاکشیر شده بود...همه چیز همه چیز حالا دیگه برای تو تموم شده بود...
نگاهت رو از آسمون گرفتی و به زمینی که ازت چندین متر فاصله داشت دوختی...تعجبی هم نداشت...تو الان بالای یک ساختمون ۷ طبقه بودی همه چیز برای تو تموم شده بود و حالا آخرین قدم رو هم میخواستی بر داری و به زندگیت هم پایان بدی....
.
.
.
توی دفتری نشسته بودی...سرش رو روی میز شیشه ای جلوش گذاشته بود و سعی میکرد اون افکار لعنتی که ذهنش رو ذره ذره داشت میخورد رو از سرش بیرون کنه اما فایده ای نداشت...
زندگیش حالا بی رنگ و رو شده بود...همه چیز براش مثل یک بوم سیاه و سفید بود...بدون کسی که دوستش داشت زندگیش هیچ شده بود اما از طرفی هم با فکر کردن به عشق قدیمیش تنفر عجیبی توی قلبش شکل میگرفت...باورش نمیشد چطور کسی که تا این میزان عاشقش بود اینطوری بهش خنجر زد...نمیتونست باور کنه...چرا ؟..چطور ؟...چطور اینقدر سرنوشتش بیرحمانه بود
نفس عمیقی کشید و سرش رو از روی میز برداشت و به صندلی چرمیش تکیه داد...نگاهش رو به سقف دوخت و سعی میکرد افکارش رو سر جای خودش بشونه و مانع تا این حد پرسه زدنشون توی مغزش بشه اما...مثل اینکه فایده ای نداشت...
توی همین حین...با صدای نوتیفیکیشن گوشی...به خودش اومد و نگاهش رو به موبایلش داد...
پوفی کشیدی و گوشی رو از روی میز برداشت و روی پیامی که براش ارسال شده بود کلیک کرد...
یک ویدیو بود از طرف یک شماره ی ناشناس...کمی متعجب شد اما روی ویدیو ای که براش فرستاده شده بود کلیک کرد....
#استری_کیدز
با چشمان بی حست به آسمون ابری و تاریک شب خیره شدی...
از اون بالا...میتونستی نمای برج های بلند و نور هایی که از چراغ های شهر به چشمت میخورد رو ببینی...اما..حالا هیچ کدومشون برات مهم نبود...
تمام زندگیت توی این چند ماه نابود شده بود... دقیقا همون لحظه که فکر میکردی هیچ چیز نمیتونه این همه خوشبختی رو ازت بگیره فقط و فقط با یک دروغ...همه چیز از بین رفت...
زندگیت نابود شد...کسی که عاشقش بودی حالا ازت متنفر شده بود...تمام اون خاطرات حالا پودر خاکشیر شده بود...همه چیز همه چیز حالا دیگه برای تو تموم شده بود...
نگاهت رو از آسمون گرفتی و به زمینی که ازت چندین متر فاصله داشت دوختی...تعجبی هم نداشت...تو الان بالای یک ساختمون ۷ طبقه بودی همه چیز برای تو تموم شده بود و حالا آخرین قدم رو هم میخواستی بر داری و به زندگیت هم پایان بدی....
.
.
.
توی دفتری نشسته بودی...سرش رو روی میز شیشه ای جلوش گذاشته بود و سعی میکرد اون افکار لعنتی که ذهنش رو ذره ذره داشت میخورد رو از سرش بیرون کنه اما فایده ای نداشت...
زندگیش حالا بی رنگ و رو شده بود...همه چیز براش مثل یک بوم سیاه و سفید بود...بدون کسی که دوستش داشت زندگیش هیچ شده بود اما از طرفی هم با فکر کردن به عشق قدیمیش تنفر عجیبی توی قلبش شکل میگرفت...باورش نمیشد چطور کسی که تا این میزان عاشقش بود اینطوری بهش خنجر زد...نمیتونست باور کنه...چرا ؟..چطور ؟...چطور اینقدر سرنوشتش بیرحمانه بود
نفس عمیقی کشید و سرش رو از روی میز برداشت و به صندلی چرمیش تکیه داد...نگاهش رو به سقف دوخت و سعی میکرد افکارش رو سر جای خودش بشونه و مانع تا این حد پرسه زدنشون توی مغزش بشه اما...مثل اینکه فایده ای نداشت...
توی همین حین...با صدای نوتیفیکیشن گوشی...به خودش اومد و نگاهش رو به موبایلش داد...
پوفی کشیدی و گوشی رو از روی میز برداشت و روی پیامی که براش ارسال شده بود کلیک کرد...
یک ویدیو بود از طرف یک شماره ی ناشناس...کمی متعجب شد اما روی ویدیو ای که براش فرستاده شده بود کلیک کرد....
۵۲.۱k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.