فراموشی!
part ⁶
که خدمتکار پشت سرش درو وا کردو اومد داخل!
جعبه ای که توی دستش بودو روی میز روبه روم گذاشتو بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
دستمو سمت جعبه بردمو درشو باز کردم.
با لباس خیلی بازی که شاید حتی هرزه ها هم اونو نمیپوشیدن روبه رو شدم.
سریع از اتاق بیرون رفتمو سمت جیمین که روی مبل نشسته بودو درحال خوندن کتاب بود رفتم.
ات:این چیه؟
و به لباس توی دستم اشاره کردم!
جیمین:لباس!
حرصی نگاهش کردم که اومد سمتمو دستشو
نوازش وار روی سرم کشیدو گفت:بیبی من دلم برای بدنت تنگ شده!
با تعجب بهش نگاه کردم ک....
ادامه دارد.....
ادامه دارد.....
که خدمتکار پشت سرش درو وا کردو اومد داخل!
جعبه ای که توی دستش بودو روی میز روبه روم گذاشتو بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
دستمو سمت جعبه بردمو درشو باز کردم.
با لباس خیلی بازی که شاید حتی هرزه ها هم اونو نمیپوشیدن روبه رو شدم.
سریع از اتاق بیرون رفتمو سمت جیمین که روی مبل نشسته بودو درحال خوندن کتاب بود رفتم.
ات:این چیه؟
و به لباس توی دستم اشاره کردم!
جیمین:لباس!
حرصی نگاهش کردم که اومد سمتمو دستشو
نوازش وار روی سرم کشیدو گفت:بیبی من دلم برای بدنت تنگ شده!
با تعجب بهش نگاه کردم ک....
ادامه دارد.....
ادامه دارد.....
۲۴.۵k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.