فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p11
*از زبان می چا*
فردا صبح ــــــــــــــــ
بلند شدم... البته خداراشکر ایندفعه دیگه خودم بیدار شدم... رفتم یه دوش بیست مینی گرفتم و اومدم بیرون.. امروز باید میرفتم پایگاه... اماده شدم و از اتاق زدم بیرون.... رفتم که از راه پله ها برم پایین که به مرد سیاه پوش روی راه پله ها نشسته بود..... ترسیدم بخاطر همین جیغ بنفشی از روی ترس کشیدم که یهو دیدم اون مرد برگشت و
گفت: چته؟
اون تهیونگ بود، یعنی اینقدر گیج بودم که نشناختمش
گفتم: ببخشید یه دقیقه فکر کردم دزدی!
گفت: دزد! دزد کجا بود؟ بعدشم، مگه شما موهبت ندارین؟ خیلی راحت میتونین بزنین لت و پارش کنین! هوم؟
گفتم: خب حالا...
رفتم که به یونگ بگم که آماده شه بریم که یهو اومد و
گفت: من میخوام برم آژانس.... تورو هم سر راه میرسونم پایگاه.. دیگه نمیخواد به یونگ بگی! باشه؟
یه ذره فکر کردم و
گفتم: باشه
رفتیم سوار ماشین شدیم و اون منو رسوند به پایگاه.. رفتم داخل و خب دیدم همه خوشحالن از اینکه جکسون شکست خورد...ولی خوب من اصلن خوشحال نبودم چون سان وو تهدید کرده بود که میاد سراغمون... داشتیم مرف میزدیم که دیدیم راهرو آتیش گرفت... بعد یهو یه چندتا مرد سیاه پوش اومدن و با تفنگ شلیک کردن... یکی از کارشناس ها که موهبتش محافظت بود یه گوی بزرگ دورمون درست کرد که محافظت کنه.... یهو دیدم یک مرد خوشتیپ وارد میشه.. اون سان وو بود.... اومد جلومون و
گفت: خوب تیمی داری میس پارک!
درجا گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت: هیچی... بت گفته بودم میام سراغتون... اینجا رو نابود میکنم اونم با دستای خودم... ولی آژانس با یه بمب میره رو هوا.... خب حالا میخوای تهیونگو چطور نجات بدی!؟ هوم؟
یعنی چی؟ چرا اخه.... با یه بمب..... گوشیمو سریع در اوردم اما پرت شد اونور... رو به کارشناس1
گفتم: لطفا پوششم بده!
اون یکی از دستاشو ازاد کرد و با اون یکی گوی بزرگ دور کارشناس ها رو نگه داشته بود.... با اون دستش دور من یه سپر ساخت و من با هزار بدبختی به گوشی رسیدم و زنگ تهیونگ زدم.... اینقدر بوق خورد تت بلاخره جواب داد
گفتم: تهیونگ!
گفت: بله می چا؟
گفتم: همین الان از آژانس خارج شین!
گفت: چرا؟
با داد گفتم: به حرفم گوش کن آژانسو تخلیه کن وگرنه همتون میرین رو هوا... سان وو بمب کار گذاشته
یهو گوشی پرت شد و سان وو اومد پشت سرم و
گفت: به به میس پارک!
برگشتم سمتش و با چشمام نگاش میکردم
گفت: اهههه با اون چشمات منو اینطوری نگاه نکن.... مورمورم میشه
گفتم: تو یه عوضیی!
گفت: اره هستم! خیلی عوضیم!
و موهامو گرفت و کشید و منو اسیر دستای خودش کرد... دستی که تو گردنم بود داشت خفم میکرد که یهو یکی داد زد و گفت بس کن! برگشتم دیدم تهیونگ بود با محقق ها اومده بود
گفت: دستت بهش بخوره، دستتو میشکونم!
فردا صبح ــــــــــــــــ
بلند شدم... البته خداراشکر ایندفعه دیگه خودم بیدار شدم... رفتم یه دوش بیست مینی گرفتم و اومدم بیرون.. امروز باید میرفتم پایگاه... اماده شدم و از اتاق زدم بیرون.... رفتم که از راه پله ها برم پایین که به مرد سیاه پوش روی راه پله ها نشسته بود..... ترسیدم بخاطر همین جیغ بنفشی از روی ترس کشیدم که یهو دیدم اون مرد برگشت و
گفت: چته؟
اون تهیونگ بود، یعنی اینقدر گیج بودم که نشناختمش
گفتم: ببخشید یه دقیقه فکر کردم دزدی!
گفت: دزد! دزد کجا بود؟ بعدشم، مگه شما موهبت ندارین؟ خیلی راحت میتونین بزنین لت و پارش کنین! هوم؟
گفتم: خب حالا...
رفتم که به یونگ بگم که آماده شه بریم که یهو اومد و
گفت: من میخوام برم آژانس.... تورو هم سر راه میرسونم پایگاه.. دیگه نمیخواد به یونگ بگی! باشه؟
یه ذره فکر کردم و
گفتم: باشه
رفتیم سوار ماشین شدیم و اون منو رسوند به پایگاه.. رفتم داخل و خب دیدم همه خوشحالن از اینکه جکسون شکست خورد...ولی خوب من اصلن خوشحال نبودم چون سان وو تهدید کرده بود که میاد سراغمون... داشتیم مرف میزدیم که دیدیم راهرو آتیش گرفت... بعد یهو یه چندتا مرد سیاه پوش اومدن و با تفنگ شلیک کردن... یکی از کارشناس ها که موهبتش محافظت بود یه گوی بزرگ دورمون درست کرد که محافظت کنه.... یهو دیدم یک مرد خوشتیپ وارد میشه.. اون سان وو بود.... اومد جلومون و
گفت: خوب تیمی داری میس پارک!
درجا گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
گفت: هیچی... بت گفته بودم میام سراغتون... اینجا رو نابود میکنم اونم با دستای خودم... ولی آژانس با یه بمب میره رو هوا.... خب حالا میخوای تهیونگو چطور نجات بدی!؟ هوم؟
یعنی چی؟ چرا اخه.... با یه بمب..... گوشیمو سریع در اوردم اما پرت شد اونور... رو به کارشناس1
گفتم: لطفا پوششم بده!
اون یکی از دستاشو ازاد کرد و با اون یکی گوی بزرگ دور کارشناس ها رو نگه داشته بود.... با اون دستش دور من یه سپر ساخت و من با هزار بدبختی به گوشی رسیدم و زنگ تهیونگ زدم.... اینقدر بوق خورد تت بلاخره جواب داد
گفتم: تهیونگ!
گفت: بله می چا؟
گفتم: همین الان از آژانس خارج شین!
گفت: چرا؟
با داد گفتم: به حرفم گوش کن آژانسو تخلیه کن وگرنه همتون میرین رو هوا... سان وو بمب کار گذاشته
یهو گوشی پرت شد و سان وو اومد پشت سرم و
گفت: به به میس پارک!
برگشتم سمتش و با چشمام نگاش میکردم
گفت: اهههه با اون چشمات منو اینطوری نگاه نکن.... مورمورم میشه
گفتم: تو یه عوضیی!
گفت: اره هستم! خیلی عوضیم!
و موهامو گرفت و کشید و منو اسیر دستای خودش کرد... دستی که تو گردنم بود داشت خفم میکرد که یهو یکی داد زد و گفت بس کن! برگشتم دیدم تهیونگ بود با محقق ها اومده بود
گفت: دستت بهش بخوره، دستتو میشکونم!
۱۳.۰k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.