🖇فراز و نشیب 🖇
V... RHS:
ارسلان: بخور سرد میشه
دیانا: مشغول خوردن جیگر شدم ولی ذهنم درگیر بود که چجوری کاری کنم که بقیه نفهمن
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
ارسلان: دیانا میزو جمع کرد و افتاد رو کاناپه
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا: میشه تو هواپیما من کنار پنجره باشم ؟
ارسلان: ببین اول میتونی راه بری بعد
دیانا: خیلی بدی
ارسلان: میدونم 🤣
دیانا: خواستم پاشم که محکم گرفتتم و نشوند منو رو پاهاش
ارسلان: خب پس من بدم اره ؟
دیانا: ولم کن کمرم درد میکنه
ارسلان: انداختمش رو کاناپه و شروع کردم به قلقلک دادنش
دیانا: ارسلان ...... آی
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
ارسلان: یه ربع بود که داشتم قلقلکش میدادم و دیانا از خنده قرمز شده بود
دیانا: وای ارسلان خدا نکشتت طلافی میکنم
ارسلان: مثلا چجوری طلافی میکنی ؟
دیانا: گازی از گردنش گرفتم و گفتم : روت مارک میزارم
ارسلان: نزار بیام دوباره قلقلکت بدممم
دیانا: اععع ... اینا رو ولش کن ارسلان من میگم بیا یه کار کنیم
ارسلان: چیکار
دیانا: الان ساعت چنده ؟
ارسلان: ساعت ۳
دیانا: میشه وسایلامونو جمع کنیم و چمدون رو بزاریم ماشین و از ۸ شب به بعد بریم دور دور و شام بخوریم و بریم فرودگاه؟
ارسلان: یه سر هم باید بریم خونه مامانم اینا
دیانا: واسه چی
ارسلان: یه امانتی دست مامانم دارم
دیانا: باشه حالا منو ببر رو تخت میخوام یکم بخوابم
ارسلان: عجب گرفتاری شدیم ها
دیانا: حقته بدو ببرم اتاق
ارسلان: بخور سرد میشه
دیانا: مشغول خوردن جیگر شدم ولی ذهنم درگیر بود که چجوری کاری کنم که بقیه نفهمن
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
ارسلان: دیانا میزو جمع کرد و افتاد رو کاناپه
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا: میشه تو هواپیما من کنار پنجره باشم ؟
ارسلان: ببین اول میتونی راه بری بعد
دیانا: خیلی بدی
ارسلان: میدونم 🤣
دیانا: خواستم پاشم که محکم گرفتتم و نشوند منو رو پاهاش
ارسلان: خب پس من بدم اره ؟
دیانا: ولم کن کمرم درد میکنه
ارسلان: انداختمش رو کاناپه و شروع کردم به قلقلک دادنش
دیانا: ارسلان ...... آی
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
ارسلان: یه ربع بود که داشتم قلقلکش میدادم و دیانا از خنده قرمز شده بود
دیانا: وای ارسلان خدا نکشتت طلافی میکنم
ارسلان: مثلا چجوری طلافی میکنی ؟
دیانا: گازی از گردنش گرفتم و گفتم : روت مارک میزارم
ارسلان: نزار بیام دوباره قلقلکت بدممم
دیانا: اععع ... اینا رو ولش کن ارسلان من میگم بیا یه کار کنیم
ارسلان: چیکار
دیانا: الان ساعت چنده ؟
ارسلان: ساعت ۳
دیانا: میشه وسایلامونو جمع کنیم و چمدون رو بزاریم ماشین و از ۸ شب به بعد بریم دور دور و شام بخوریم و بریم فرودگاه؟
ارسلان: یه سر هم باید بریم خونه مامانم اینا
دیانا: واسه چی
ارسلان: یه امانتی دست مامانم دارم
دیانا: باشه حالا منو ببر رو تخت میخوام یکم بخوابم
ارسلان: عجب گرفتاری شدیم ها
دیانا: حقته بدو ببرم اتاق
۱۶.۸k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.