روزی روزگاری عشق ... part 23
جانگ می بعد از بیدار شدن رفت پایین
دنبال تهیونگ میگشت وقتی دید نیست فهمید که رفته
می خواست دوباره بر گرده به اتاقش که با باباش رو به رو شد
باباش : سلام * جدی
جانگ می : س...س...ل...ام * ترسیده
باباش : بین تو و تهیونگ وقتی من نبود اتفاقی افتاده ؟* جدی
جانگ می: ن...نه ... چ...طوور؟ * ترسیده
باباش : وقتی برگشتم ... تو بغل هم خوابیده بودید ... لباست عوض شده بود ... و دست اونم روی شکمت بود ... اتفاقی افتاده ؟ ... من پدرتم می تونی بهم بگی ... باید بگی * جدی
جانگ می : ب...ب...بخشید ... دیگه تکرار نمیشه * ترسیده
باباش : چی تکرار نمیشه ؟ ... چی کار کردی؟ * جدی
جانگ می : نم...ی...تونم ... توض...یح بدم * گریه
باباش : مجبورت نمیکنم هر وقت آماده بودی بهم بگو * مهربون
جانگ می : چ...چشم * گریه
باباش : من برم غذا درست کنم * مهربون
جانگ می : باشه * گریه
باباش : گریه نکن دیگه
جانگ می: سعیمو میکنم * بغض
باباش : خب فعلا خودتو سرگرم کن تا من کارم تموم شه بعدش باید برام همه چیزو توضیح بدی
جانگ می : چشم ... سعیمو میکنم
اروم به سمت حیاط رفت روی تال نشست و با پاهاش خودشو تاب میداد و به اتفاقات اخیری که براش افتاده بود فکر میکرد
از این به بعد چجوری میتونست توی صورت پدرش نکاه کنه ؟
چرا بیشتر از اون مقاومت نکرد ؟
با فکر کردن خودشو مشغول کرد
اما این فکر کردن نمی تونست بیشتر از این اونو مشغول کنه بعد از کلی فکر کردن و قضاوت کردن تهیونگ پدرش اومد صداش زد
باباش : دخترکم بیا غذا امادس * داد
جانگ می : باشه اومدم
و رفت روی میز نشست
باباش : دست پخت تهیونگ خوبه ها ... سوپش خوش مزه شده بود
جانگ می : اوهوم * ناراحت
باباش : چیزی شده ؟
جانگ می : نه * لبخند زورکی
دنبال تهیونگ میگشت وقتی دید نیست فهمید که رفته
می خواست دوباره بر گرده به اتاقش که با باباش رو به رو شد
باباش : سلام * جدی
جانگ می : س...س...ل...ام * ترسیده
باباش : بین تو و تهیونگ وقتی من نبود اتفاقی افتاده ؟* جدی
جانگ می: ن...نه ... چ...طوور؟ * ترسیده
باباش : وقتی برگشتم ... تو بغل هم خوابیده بودید ... لباست عوض شده بود ... و دست اونم روی شکمت بود ... اتفاقی افتاده ؟ ... من پدرتم می تونی بهم بگی ... باید بگی * جدی
جانگ می : ب...ب...بخشید ... دیگه تکرار نمیشه * ترسیده
باباش : چی تکرار نمیشه ؟ ... چی کار کردی؟ * جدی
جانگ می : نم...ی...تونم ... توض...یح بدم * گریه
باباش : مجبورت نمیکنم هر وقت آماده بودی بهم بگو * مهربون
جانگ می : چ...چشم * گریه
باباش : من برم غذا درست کنم * مهربون
جانگ می : باشه * گریه
باباش : گریه نکن دیگه
جانگ می: سعیمو میکنم * بغض
باباش : خب فعلا خودتو سرگرم کن تا من کارم تموم شه بعدش باید برام همه چیزو توضیح بدی
جانگ می : چشم ... سعیمو میکنم
اروم به سمت حیاط رفت روی تال نشست و با پاهاش خودشو تاب میداد و به اتفاقات اخیری که براش افتاده بود فکر میکرد
از این به بعد چجوری میتونست توی صورت پدرش نکاه کنه ؟
چرا بیشتر از اون مقاومت نکرد ؟
با فکر کردن خودشو مشغول کرد
اما این فکر کردن نمی تونست بیشتر از این اونو مشغول کنه بعد از کلی فکر کردن و قضاوت کردن تهیونگ پدرش اومد صداش زد
باباش : دخترکم بیا غذا امادس * داد
جانگ می : باشه اومدم
و رفت روی میز نشست
باباش : دست پخت تهیونگ خوبه ها ... سوپش خوش مزه شده بود
جانگ می : اوهوم * ناراحت
باباش : چیزی شده ؟
جانگ می : نه * لبخند زورکی
۶.۰k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.