فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۳۹
از زبان ا/ت
گفتم : همینه که هست منم پیر نمیشم
خندید و گفت : باشه خانم لج باز
بعده یک ساعت که همه داشتن میرفتن تسا گفت : وای من هتل نگرفتم
مامانه کوک هم گفت : وای چه بد شد منم خونه نیستم بیای پیشم..جونگ کوک اگر مشکلی نداری تسا میتونه پیشت بمونه
جونگ کوک گفت : خب... خب برای یه شب اشکالی نداره چشمام رو درشت کردم و با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم مامانم اینا اعصبانی بودن از این کاره جونگ کوک گفتم : حالا که اینطوریه منم امشب اینجا میمونم تسا گفت : چی؟ چرا؟ گفتم : نا سلامتی من همسره آیندش هستمااا
جونگ کوک گفت : آره ا/ت فکره خوبیه تو هم با ما بمون
همه رفتن ما ۳ نفر موندیم
جونگ کوک گفت : خب تسا بالا یه اتاق مهمون دارم که خیلی تر و تمیزه تو برو اونجا ا/ت تو هم کناره همون اتاق یه اتاق دیگه هست برو اونجا گفتم : خیلی خب
منو تسا باهم رفتیم بالا تسا برام یه چشم غورهای رفت و دره اتاق باز کرد و رفت داخلش منم رفتم توی اتاق بغلی چراغ رو خاموش کردم و پریدم روی تخت
۱ ساعت بعد خواب بودم یه صدا های عجیب و غریب میومد که باعث ترس من میشد پتو رو انداختم روی سرم آروم از تخت اومدم پایین و رفتم بیرون از اتاق وای اینجا چقدر اتاق داره حالا من از کجا بدونم کدومشون اتاق جونگ کوکه شانسی رفتم سمت یه اتاق درش رو که باز کردم دیدم اتاقه چیده شده هست برای خودشه آروم رفتم تو روی تختش نبود حتما نخوابیده... در رو که بستم همین که برگشتم با جونگ کوک مواجه شدم وای چقدر جذابههههه آخهههه همونطور که به در چسبیده بودم دستاش رو چسبوند به در مانع حرکتم شد .
آروم گفت : اینجا چیکار میکنی ، فاصلش خیلی کم بود باهام گفتم : اممم...راستش...من...خب نمیتونستم حرف بزنم گفت : چیزی شده گفتم : خب...راستش...توی اتاق... صداهای ترسناک میومد...منم..منم...وای به دیوار خیره شدم تا صورتش تمرکزم رو به هم نزنه ادامه دادم : منم ترسیدم اومدم پیشه تو... همین
گفت : فقط همین؟! گفتم : آره چیزه دیگه ای انتظار داشتی
گفت : نه نداشتم دستم رو گرفت و با خودش برد روی تختش همونطور که دستم رو گرفته بود دراز کشید اما من نشسته بودم روی تخت گفتم : چیکار میکنی گفت : بخواب شیطون کوچولو گفتم : اول اینکه من کوچولو نیستم و دوم اینکه باید دوتایی بخوابیم گفت : آره
اینقدر بحث کردیم که آخر خودش بلند شد و منو رو تخت درازم داد
گفتم : همینه که هست منم پیر نمیشم
خندید و گفت : باشه خانم لج باز
بعده یک ساعت که همه داشتن میرفتن تسا گفت : وای من هتل نگرفتم
مامانه کوک هم گفت : وای چه بد شد منم خونه نیستم بیای پیشم..جونگ کوک اگر مشکلی نداری تسا میتونه پیشت بمونه
جونگ کوک گفت : خب... خب برای یه شب اشکالی نداره چشمام رو درشت کردم و با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم مامانم اینا اعصبانی بودن از این کاره جونگ کوک گفتم : حالا که اینطوریه منم امشب اینجا میمونم تسا گفت : چی؟ چرا؟ گفتم : نا سلامتی من همسره آیندش هستمااا
جونگ کوک گفت : آره ا/ت فکره خوبیه تو هم با ما بمون
همه رفتن ما ۳ نفر موندیم
جونگ کوک گفت : خب تسا بالا یه اتاق مهمون دارم که خیلی تر و تمیزه تو برو اونجا ا/ت تو هم کناره همون اتاق یه اتاق دیگه هست برو اونجا گفتم : خیلی خب
منو تسا باهم رفتیم بالا تسا برام یه چشم غورهای رفت و دره اتاق باز کرد و رفت داخلش منم رفتم توی اتاق بغلی چراغ رو خاموش کردم و پریدم روی تخت
۱ ساعت بعد خواب بودم یه صدا های عجیب و غریب میومد که باعث ترس من میشد پتو رو انداختم روی سرم آروم از تخت اومدم پایین و رفتم بیرون از اتاق وای اینجا چقدر اتاق داره حالا من از کجا بدونم کدومشون اتاق جونگ کوکه شانسی رفتم سمت یه اتاق درش رو که باز کردم دیدم اتاقه چیده شده هست برای خودشه آروم رفتم تو روی تختش نبود حتما نخوابیده... در رو که بستم همین که برگشتم با جونگ کوک مواجه شدم وای چقدر جذابههههه آخهههه همونطور که به در چسبیده بودم دستاش رو چسبوند به در مانع حرکتم شد .
آروم گفت : اینجا چیکار میکنی ، فاصلش خیلی کم بود باهام گفتم : اممم...راستش...من...خب نمیتونستم حرف بزنم گفت : چیزی شده گفتم : خب...راستش...توی اتاق... صداهای ترسناک میومد...منم..منم...وای به دیوار خیره شدم تا صورتش تمرکزم رو به هم نزنه ادامه دادم : منم ترسیدم اومدم پیشه تو... همین
گفت : فقط همین؟! گفتم : آره چیزه دیگه ای انتظار داشتی
گفت : نه نداشتم دستم رو گرفت و با خودش برد روی تختش همونطور که دستم رو گرفته بود دراز کشید اما من نشسته بودم روی تخت گفتم : چیکار میکنی گفت : بخواب شیطون کوچولو گفتم : اول اینکه من کوچولو نیستم و دوم اینکه باید دوتایی بخوابیم گفت : آره
اینقدر بحث کردیم که آخر خودش بلند شد و منو رو تخت درازم داد
۱۶۲.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.