زندگی میان مردگان
فرداشب ی اتفاق عجیب افتاد توی خوابم برای اولین بار من توی خوابم ساعت دیدم احساس میکردم دیرم شده انگار توی زمان گیر کرده بودم دوتا ساعت بود توی خونه جالب بود که اون خونه همون خونه ای بود که توش زندگی میکردم ساعت ها عجیب بودن عدد 12 و 6 سر جاشون بودن با عدد1و 2 ولی بقیه عدد ها جاشون جا به بود جای 3و 9 عوض شده بود بهتر بگم فقط 3 و 9 جاشون عوض شده بود این منو عصبی میکرد انگار نمی تونستم ساعت رو بخونم عدد حا رو نمی تونستم بخونم از عصبانیت دستمو گذاشتم روی شیشه ساعت قشنگ حس میکردم نه سرد بود نه گرم سف ولی لطیف هر کاری میکردم نمی تونستم عدد ها رو بخونم انگار چیزی بلد نبودم بخاطر همین رفتم نزدیک در آسمون با نور ماه روشن بود دست مثل وقتی ماه کامله ی دفعه از خواب پریدم رفتم دستشویی، دستشویی توی حیاط بود به آسمون نگاه کردم ماه کامل بود بی توجه رفتمو خوابیدم ولی ایندفعه خواب عجیب تری دیدم توی خونه اونم توی اتاق اتفاق افتاد ی اتفاق وحشتناک توی خونه تنها بودم داشتم کمد دیواری رو تمز میکردم نمیدونم برای چی ولی رفتم و چکش رو با ی میخ اوردم میخ رو روی دیوار گذاشتمو با چکش بهش ضربه زدم از کمد خارج شدم به شاهکاری که برای اولین بار انجام داده بودم نگاه کردم چه عالی بود ی دفعه دیوار ریخت انگار دیوار پوسیده باشه حتی آجر هاهم ریختن رفتم جلو با بهت به دیوار نگاه میکردم رفتم جلو تا با دیوار رسیدم به آجر هایی که توی اون راه رو بود نگاه کردم لعنتی اگه مامان میدید تیکه بزرگه گوشم بود وارد راه رو شدمو آجر ها رو آوردم آجر ها رو گذاشتم سر جاش و ی کاغذ دیواری هم چسبوندم....
(ی چیز بگم من توی بعضی از خواب هام همه چیز رو حس میکنم بعضی هاشم نه نگار که اونا رو پوستم تجربه نکرده باشه پس اگه جایی حس کردم می نویسم
(ی چیز بگم من توی بعضی از خواب هام همه چیز رو حس میکنم بعضی هاشم نه نگار که اونا رو پوستم تجربه نکرده باشه پس اگه جایی حس کردم می نویسم
۱۱.۶k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.