عشق ممنوعه p3
- دوست دارم
- با خودت چی فکر کردی؟
- عاشق شدن جرمه؟
- عاشق من شدن جرمه
- نه نرو لطفا... نرو خواهش میکنم..
از خواب پرید و روی تخت نشست. از بطری آبِ کنارش یکمی نوشید و نفس عمیقی کشید.
- فردا میبینمش، باید بهترین لباسمو بپوشم.. چون اون شزیک بابامه فقط همین، اصلا چرا باید عاشق مردی بشم که 12 سال ازم بزرگتره؟ نهنه من عاشق نشدم.. هوف
سرشو روی بالش گذاشت و بهش فکر کرد
- لعنتی فقط چند دقیقه از ذهنم برو بیرون
.
.
. در حموم رو باز کرد و وارد شد، بعد از بستن در اونو قفل کرد. نگاهش به تصویر خودش تو آینه افتاد
- لعنت بهت
شیر آبو باز کرد و رفت زیر دوش چشماشو بست چند بار نفس عمیق کشید.
بعد از تقریبا نیم ساعت گریه کردن زیر دوش آروم شد و حوله رو پوشید. قفل رو باز کرد و بیرون اومد تنها چیزی که تو زاویه دیدش قرار گرفت مدانا بود که با لبخندی که رضایتمندیش رو نشون میداد کتابی به دست داشت و قهوه تلخشو مینوشید.
با شنیدن صدای در از جاش بلند شد:
- عزیزم خیلی طولش دادی
تهیونگ سعی کرد نسبت بهش بی تفاوت باشه ولی مدانا دست بردار نبود. به سمت تهیونگ حرکت کرد و وقتی فاصله بینشون به چند سانتی متر رسید وایستاد. به چشم های عصبانی مردش نگاه کرد.
- امشب بهترین شب زندگیم بود
بعد به ساعت اتاق نگاه کرد و ادامه داد:
- باورم نمیشه تا این ساعت طولش دادی
و بوسه ای رو لبای تهیونگ زد
- لباسهاتو بپوش و بیا بخواب... عزیزم
تو اون لحظه تنها حسی که داشت تنفر بود؛ تنفر به زنی که به زور باهاش ازدواج کرده بود و امشب هم بالاخره به چیزی که چند سال بود میخواست رسید.
مهمونی فردا رو به خاطر آورد از هرچیزی که مربوط به مدانا بود تنفر داشت. هم جئون سونگ سو، شریک عوضیش که به خاطر مدانا باهاش ازدواج کرده بود، هم کل خانواده اون عوضی البته پسر کوچولوی بیگناه سونگسو که هنوز تو دنیای بچه گانه خودش بود اونه به شکلی جذب خودش کرده بود. اما کی اهمیت میده؟ اون پسر جئون بود، کسی چه میدونه وقتی بزرگتر شد مثل بابای عوضیش نشه؟
چند بار چشاشو باز و بسته کرد و به سمت کلوزتروم رفت تا لباس بپوشه.
- با خودت چی فکر کردی؟
- عاشق شدن جرمه؟
- عاشق من شدن جرمه
- نه نرو لطفا... نرو خواهش میکنم..
از خواب پرید و روی تخت نشست. از بطری آبِ کنارش یکمی نوشید و نفس عمیقی کشید.
- فردا میبینمش، باید بهترین لباسمو بپوشم.. چون اون شزیک بابامه فقط همین، اصلا چرا باید عاشق مردی بشم که 12 سال ازم بزرگتره؟ نهنه من عاشق نشدم.. هوف
سرشو روی بالش گذاشت و بهش فکر کرد
- لعنتی فقط چند دقیقه از ذهنم برو بیرون
.
.
. در حموم رو باز کرد و وارد شد، بعد از بستن در اونو قفل کرد. نگاهش به تصویر خودش تو آینه افتاد
- لعنت بهت
شیر آبو باز کرد و رفت زیر دوش چشماشو بست چند بار نفس عمیق کشید.
بعد از تقریبا نیم ساعت گریه کردن زیر دوش آروم شد و حوله رو پوشید. قفل رو باز کرد و بیرون اومد تنها چیزی که تو زاویه دیدش قرار گرفت مدانا بود که با لبخندی که رضایتمندیش رو نشون میداد کتابی به دست داشت و قهوه تلخشو مینوشید.
با شنیدن صدای در از جاش بلند شد:
- عزیزم خیلی طولش دادی
تهیونگ سعی کرد نسبت بهش بی تفاوت باشه ولی مدانا دست بردار نبود. به سمت تهیونگ حرکت کرد و وقتی فاصله بینشون به چند سانتی متر رسید وایستاد. به چشم های عصبانی مردش نگاه کرد.
- امشب بهترین شب زندگیم بود
بعد به ساعت اتاق نگاه کرد و ادامه داد:
- باورم نمیشه تا این ساعت طولش دادی
و بوسه ای رو لبای تهیونگ زد
- لباسهاتو بپوش و بیا بخواب... عزیزم
تو اون لحظه تنها حسی که داشت تنفر بود؛ تنفر به زنی که به زور باهاش ازدواج کرده بود و امشب هم بالاخره به چیزی که چند سال بود میخواست رسید.
مهمونی فردا رو به خاطر آورد از هرچیزی که مربوط به مدانا بود تنفر داشت. هم جئون سونگ سو، شریک عوضیش که به خاطر مدانا باهاش ازدواج کرده بود، هم کل خانواده اون عوضی البته پسر کوچولوی بیگناه سونگسو که هنوز تو دنیای بچه گانه خودش بود اونه به شکلی جذب خودش کرده بود. اما کی اهمیت میده؟ اون پسر جئون بود، کسی چه میدونه وقتی بزرگتر شد مثل بابای عوضیش نشه؟
چند بار چشاشو باز و بسته کرد و به سمت کلوزتروم رفت تا لباس بپوشه.
۴.۸k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.