تک پارتی "پسر خورشید"
《تنها حقیقت توی دنیا اینه که هیچ حقیقتی وجود نداره!
هرکسی میتونه یه خدا یا یه شیطان باشه،تنها چیزی که لازمه اینه که مردم باورش کنن..!》
"ارن کروگر" جمله از کانال:
rubika.ir/@hayon_animeh
برداشته شده:>♡
چمنای روی کوه خیس خیس بود.
آفتاب با اینکه تازه از پشت کوه ها داشت خودشو نشون میداد،گرما رو با خودش آورده بود
چند ساعتی میشد که بارون تموم شده بود و رنگین کمون هم آروم آروم داشت کمرنگ میشد
صورت و موهای طلاییش هنوزم خیس بودن و با این حال باز هم میدرخشیدند!
اما چشمای طلایی رنگش دیگه مثل قبل نبود...
یعنی چه کسی درخشش چشماشو ازش دزدیده.؟
انگار یکی روی قبلش یه ملافهی آبی کشیده بود و اون پارچهی آبی توی خودش کلی سرما داشت.
با آروم آروم خشک شدن لباسای ساده و خاکی رنگش خشک شدن قطره های شور اشکش هم روی گونه هاش حس میکرد
ولی قبل از این با چکیدن اشکاش روی لبش، طعم عسل رو میچشید.
هرچی نباشه...اون پسر آفتاب بود!
خورشید دستشو دراز کرد و سرشو بالا آورد
با دیدن چشمای بی نورپسرش قطره ای از چشماش افتاد و کل کوهستان در لحظهای سوخت و خاکستر شد...
.
.
.
اولای تابستون بود و قسمت گردشگری کوه کلی شلوغ بود.
همه میخندیدن و مشغول لذت بردن از منظره بودن، جز یه نفر!
دختر قد بلند و موفرفری که توی گوشش هدفون گذاشته بود و با نفرت به دور و برش نگاه میکرد:
کاش همشون ازینجا ناپدید شن...
روی سنگی نشست و سرشو پایین انداخت
چند دقیقهای نگذشت که با صدایی بیحوصله سرشو بالا آورد:
سلام!
چشمایی که میدرخشیدن
موهایی طلایی
گونه هایی قرمز
پوستی به روشنی پرتو های خورشید
و...
یه لبخند توصیف ناپذیر..!
با خودش گفت:
اونم مثل بقیهی متظاهرا یه لبخند بچه خر کنی زده که مثلا آدم خوبیم...ولی...چرا یچیزی فرق میکنه؟
نتونست جلوی لبخند زدنشو بگیره و اونم خندید!
ولی سریع جمعش کرد:
چی میخوای؟
پسر مو طلایی خیلی صمیمانه و بی مقدمه نشست و دستشو تو موهای دختر برد و بهم ریختشون کرد:
موهات خیلی قشنگن...چقدر بامزه ای!
دختره که برگریزون شده بود و ویندوز ترکونده بود با چشمای سیاه بزرگش و یه حالت "وات د فاک؟" خاصی تو چشماش چند ثانیه به پسر زل زد.
یهو دست پسرو پس زد و یجوری پاشد و گارد گرفت انگار واقعا میخواد بجنگه!:
بامزه عمته! هع...من به این خفنی و گندگی! چطور میتونی بیای همینجوری بگی بامزم؟ نگفتی میزنم ناکارت میکنم؟
پسر مو طلایی زد زیر خنده و درحالی که دختر محو خندش شده بود دستش دراز کرد:
پارک جیمین!
دختر گونه هاش سرخ شد و دوباره ویندوز پروند!
تته پته کنان و یه دستشو پشت گردنش برد و یه دستشو سمت جیمین دراز کرد:
می.می.مین سوهی
جیمین صمیمانه دست سوهی رو فشرد دوباره خندید:
خوشبختم می.می.مین سوهی!
سوهی:هی!
جیمین:ببخشید شوخی کردم...قدم بزنیم؟
...
سوهی:این همه آدم اینجاست!چرا اومدی سمت من؟
جیمین:اوممممم...چطور بگم...نمیتونم بزارم کسی احساس ناراحتی و تنهایی بکنه!اونم وقتی من میتونم کمکش کنم! بیا بگیم که...یجورایی وظیفم میدونمش!
سوهی نیشخندی زد:آها
درحالی که چشماش حالت ترسناکی گرفته بودن با خودش میگفت:
من نه ناراحتم نه تنها پارک جیمین...فقط از همه حالم بهم میخوره...مخصوصا از متظاهرایی مثل تو!
.
.
.
روز ها و سال ها گذشت...و پارک جیمین تنها دوست مین سوهی بود
کسی تحمل سوهی رو نداشت و این جیمین رو واقعا اذیت میکرد:
سوهی واقعا دختر خوبیه..اون زیباست،قویه و حتی مراقب منه!اونا لیاقت سوهی رو ندارن!
جیمین این سال ها فکر میکرد سوهی یه دوست معمولیه...اما وقتی مطمئن شد اینطور نیست، تردیدی باقی نمیموند تا سوهی رو مال خودش کنه!
...
جیمین:فقط بگو نمیتونی به احساساتم جواب بدی! انقدر سخته؟
سوهی:هع...پسرهی احمق...عین تو زیاد هستن...فکر کردی اولین کسی هستی که عاشقم شدی؟
سوهی راست میگفت...آدمای زیادی روش کراش داشتن...ولی کسی تحمل دوستی باهاشو نداشت! سوهی آدما زیادی رو دست مالی کرده بود
جیمین:من...باهاشون فرق ندارم؟
سوهی:دیگه داری زیادی حرف میزنی حوصلمو سر بردی...
.
.
.
جیمین بعد ساعت ها توی بارون راه رفتن...به نتیجهی خوبی رسید:
وقتشه برگردم به کوه...
...
خورشید دست پسرشو گرفت و به آغوشش کشید:
زمین لیاقت پاکی تورو نداره..!
هرکسی میتونه یه خدا یا یه شیطان باشه،تنها چیزی که لازمه اینه که مردم باورش کنن..!》
"ارن کروگر" جمله از کانال:
rubika.ir/@hayon_animeh
برداشته شده:>♡
چمنای روی کوه خیس خیس بود.
آفتاب با اینکه تازه از پشت کوه ها داشت خودشو نشون میداد،گرما رو با خودش آورده بود
چند ساعتی میشد که بارون تموم شده بود و رنگین کمون هم آروم آروم داشت کمرنگ میشد
صورت و موهای طلاییش هنوزم خیس بودن و با این حال باز هم میدرخشیدند!
اما چشمای طلایی رنگش دیگه مثل قبل نبود...
یعنی چه کسی درخشش چشماشو ازش دزدیده.؟
انگار یکی روی قبلش یه ملافهی آبی کشیده بود و اون پارچهی آبی توی خودش کلی سرما داشت.
با آروم آروم خشک شدن لباسای ساده و خاکی رنگش خشک شدن قطره های شور اشکش هم روی گونه هاش حس میکرد
ولی قبل از این با چکیدن اشکاش روی لبش، طعم عسل رو میچشید.
هرچی نباشه...اون پسر آفتاب بود!
خورشید دستشو دراز کرد و سرشو بالا آورد
با دیدن چشمای بی نورپسرش قطره ای از چشماش افتاد و کل کوهستان در لحظهای سوخت و خاکستر شد...
.
.
.
اولای تابستون بود و قسمت گردشگری کوه کلی شلوغ بود.
همه میخندیدن و مشغول لذت بردن از منظره بودن، جز یه نفر!
دختر قد بلند و موفرفری که توی گوشش هدفون گذاشته بود و با نفرت به دور و برش نگاه میکرد:
کاش همشون ازینجا ناپدید شن...
روی سنگی نشست و سرشو پایین انداخت
چند دقیقهای نگذشت که با صدایی بیحوصله سرشو بالا آورد:
سلام!
چشمایی که میدرخشیدن
موهایی طلایی
گونه هایی قرمز
پوستی به روشنی پرتو های خورشید
و...
یه لبخند توصیف ناپذیر..!
با خودش گفت:
اونم مثل بقیهی متظاهرا یه لبخند بچه خر کنی زده که مثلا آدم خوبیم...ولی...چرا یچیزی فرق میکنه؟
نتونست جلوی لبخند زدنشو بگیره و اونم خندید!
ولی سریع جمعش کرد:
چی میخوای؟
پسر مو طلایی خیلی صمیمانه و بی مقدمه نشست و دستشو تو موهای دختر برد و بهم ریختشون کرد:
موهات خیلی قشنگن...چقدر بامزه ای!
دختره که برگریزون شده بود و ویندوز ترکونده بود با چشمای سیاه بزرگش و یه حالت "وات د فاک؟" خاصی تو چشماش چند ثانیه به پسر زل زد.
یهو دست پسرو پس زد و یجوری پاشد و گارد گرفت انگار واقعا میخواد بجنگه!:
بامزه عمته! هع...من به این خفنی و گندگی! چطور میتونی بیای همینجوری بگی بامزم؟ نگفتی میزنم ناکارت میکنم؟
پسر مو طلایی زد زیر خنده و درحالی که دختر محو خندش شده بود دستش دراز کرد:
پارک جیمین!
دختر گونه هاش سرخ شد و دوباره ویندوز پروند!
تته پته کنان و یه دستشو پشت گردنش برد و یه دستشو سمت جیمین دراز کرد:
می.می.مین سوهی
جیمین صمیمانه دست سوهی رو فشرد دوباره خندید:
خوشبختم می.می.مین سوهی!
سوهی:هی!
جیمین:ببخشید شوخی کردم...قدم بزنیم؟
...
سوهی:این همه آدم اینجاست!چرا اومدی سمت من؟
جیمین:اوممممم...چطور بگم...نمیتونم بزارم کسی احساس ناراحتی و تنهایی بکنه!اونم وقتی من میتونم کمکش کنم! بیا بگیم که...یجورایی وظیفم میدونمش!
سوهی نیشخندی زد:آها
درحالی که چشماش حالت ترسناکی گرفته بودن با خودش میگفت:
من نه ناراحتم نه تنها پارک جیمین...فقط از همه حالم بهم میخوره...مخصوصا از متظاهرایی مثل تو!
.
.
.
روز ها و سال ها گذشت...و پارک جیمین تنها دوست مین سوهی بود
کسی تحمل سوهی رو نداشت و این جیمین رو واقعا اذیت میکرد:
سوهی واقعا دختر خوبیه..اون زیباست،قویه و حتی مراقب منه!اونا لیاقت سوهی رو ندارن!
جیمین این سال ها فکر میکرد سوهی یه دوست معمولیه...اما وقتی مطمئن شد اینطور نیست، تردیدی باقی نمیموند تا سوهی رو مال خودش کنه!
...
جیمین:فقط بگو نمیتونی به احساساتم جواب بدی! انقدر سخته؟
سوهی:هع...پسرهی احمق...عین تو زیاد هستن...فکر کردی اولین کسی هستی که عاشقم شدی؟
سوهی راست میگفت...آدمای زیادی روش کراش داشتن...ولی کسی تحمل دوستی باهاشو نداشت! سوهی آدما زیادی رو دست مالی کرده بود
جیمین:من...باهاشون فرق ندارم؟
سوهی:دیگه داری زیادی حرف میزنی حوصلمو سر بردی...
.
.
.
جیمین بعد ساعت ها توی بارون راه رفتن...به نتیجهی خوبی رسید:
وقتشه برگردم به کوه...
...
خورشید دست پسرشو گرفت و به آغوشش کشید:
زمین لیاقت پاکی تورو نداره..!
۱۶.۵k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.