فیک من یک خون آشام هستم ؟! فصل دوم پارت ١۴
هانا روی تخت نشسته بود و به جایی نامعلوم خیره شده بود…هنوز ذهنش درگیر حرف های منشی یو بود…
فلش بک به صبح
منشی یو : آقای کانگ قبل مرگشون از من درخواستی کردن
فلش بک به یک ماه قبل فوت پدر بزرگ
پدر بزرگ : تو سال های زیادی رو در کنار من بودی…می تونی به عنوان آخرین خواستم برام کاری بکنی ؟
.
.
.
پدر بزرگ : هانا دختر مهربون و دلسوزیه…می دونم که به خاطر مرگ مادرش من رو مقصر میدونه و البته حق هم داره تا یک جایی این داستان تقصیر منه…من مهر مادرانه رو ازش دریغ کردم و می دونم هیچ جوره نمی تونم این اشتباهم رو جبران کنم…ولی می خوام حداقل از حالا به بعد دیگه سختی نکشه…می خوام تا جایی که می تونم تمام سختی هایی که توی این چند سال کشیده رو جبران کنم…اگر من مردم لطفا تو مواظب هانا باش و به وقتش تمام ماجرا رو براش توضیح بده
منشی یو : منظورتون جریان مرگ خانم کانگ هست ؟!
پدر بزرگ : بله…اون حق داره که بدونه مادرش به چه دلیل مرده
منشی یو : اما قربان این راز…
پدر بزرگ : این راز باید افشا بشه…باید تمام کسانی که توی مرگ دخترم دست داشتن مجازات بشن از جمله خودم…نمی تونم بینم این دختر بچه آنقدر داره زجر میکشه و اون ها دارن راحت زندگیشون رو می کنند…
پایان فلش بک
منشی یو جعبه ای رو به سمت هانا گرفت و گفت
منشی یو : آقای کانگ از من خواستند تا بعد مرگشون این جعبه رو به شما بدم
پایان فلش بک اول😂
هانا جعبه ای که صبح از منشی یو دریافت کرده بود رو از زیر تخت برداشت و بازش کرد که با یک دفتر و یک گردنبد روبرو شد…اون گردنبد…گردنبد مادرش بود…قبلا توی عکس هایی که پدرش از مادرش نشون داده بود گردنبندی شبیه به این توی گردن مادرش دیده بود…
هانا گردنبد رو از داخل جعبه درآورد و به گردنش انداخت…یک لحظه دلش برای مادرش تنگ شد…به دلیل اون تصادف خاطرات مبهمی از مادرش به یاد داشت…دستش رو روی گردنبند گذاشت و چشماش رو بست…اشکی از گوشه چشمش جاری شد و زیر لب گفت
هانا : دلم برات تنگ شده مامان
.
.
.
هانا دفتری که داخل اون جعبه بود رو باز کرد و شروع کرد به خوندن صفحه اول دفتر
نمی دونم چقدر از خاطرات بچگی ات رو به خاطر داری…نمی دونم چه چیز هایی رو به خاطر داری…اما می خوام تمام ماجرا رو بهت بگم…ماجرای مرگ مادرت…می دونم با دونستن این حقایق ناراحت میشی…و زندگیت به کلی تغییر می کنه…اما به نظرم به عنوان یک فرزند حق داری که بدونی چه اتفاقی برای مادرت افتاده…درسته من مقصر مرگ مادرت بودم…من مهر مادری رو ازت دریغ کردم…و هیچ وقت خودم رو به خاطر این موضوع نمی بخشم…اما من تنها مقصر این داستان نیستم…افراد دیگه ای هم هستند که در مرگ مادرت نقش داشتند و الان دارن با خیال راحت زندگیشون رو می کنند…
…..
آقای جئون روی صندلی تک نفره کنار شومینه نشسته بود و همونطور که از جام شرابش می نوشید به عکسی خیره شده بود…اون عکس…عکس یونگ مادر هانا بود…
آقای جئون : دخترت هانا…دقیقا مثل خودته…اصلا به اون انسان بی ارزش نرفته…چشماش…موهاش…حتی رفتارش هم به تو رفته…وقتی اونو میبینم یاد تو میفتم…پسرم جونگ کوک…عاشق دخترت شده…انگار گذشته برای یک بار دیگر مرور شده…با این تفاوت که این عشق دو طرفه هست…💔
از این پارت خوشتون اومد ؟🙃
می دونم توی این پارت اتفاقات زیادی افتاد البته امکان داره حدسیاتتون اشتباه باشه😶
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
فلش بک به صبح
منشی یو : آقای کانگ قبل مرگشون از من درخواستی کردن
فلش بک به یک ماه قبل فوت پدر بزرگ
پدر بزرگ : تو سال های زیادی رو در کنار من بودی…می تونی به عنوان آخرین خواستم برام کاری بکنی ؟
.
.
.
پدر بزرگ : هانا دختر مهربون و دلسوزیه…می دونم که به خاطر مرگ مادرش من رو مقصر میدونه و البته حق هم داره تا یک جایی این داستان تقصیر منه…من مهر مادرانه رو ازش دریغ کردم و می دونم هیچ جوره نمی تونم این اشتباهم رو جبران کنم…ولی می خوام حداقل از حالا به بعد دیگه سختی نکشه…می خوام تا جایی که می تونم تمام سختی هایی که توی این چند سال کشیده رو جبران کنم…اگر من مردم لطفا تو مواظب هانا باش و به وقتش تمام ماجرا رو براش توضیح بده
منشی یو : منظورتون جریان مرگ خانم کانگ هست ؟!
پدر بزرگ : بله…اون حق داره که بدونه مادرش به چه دلیل مرده
منشی یو : اما قربان این راز…
پدر بزرگ : این راز باید افشا بشه…باید تمام کسانی که توی مرگ دخترم دست داشتن مجازات بشن از جمله خودم…نمی تونم بینم این دختر بچه آنقدر داره زجر میکشه و اون ها دارن راحت زندگیشون رو می کنند…
پایان فلش بک
منشی یو جعبه ای رو به سمت هانا گرفت و گفت
منشی یو : آقای کانگ از من خواستند تا بعد مرگشون این جعبه رو به شما بدم
پایان فلش بک اول😂
هانا جعبه ای که صبح از منشی یو دریافت کرده بود رو از زیر تخت برداشت و بازش کرد که با یک دفتر و یک گردنبد روبرو شد…اون گردنبد…گردنبد مادرش بود…قبلا توی عکس هایی که پدرش از مادرش نشون داده بود گردنبندی شبیه به این توی گردن مادرش دیده بود…
هانا گردنبد رو از داخل جعبه درآورد و به گردنش انداخت…یک لحظه دلش برای مادرش تنگ شد…به دلیل اون تصادف خاطرات مبهمی از مادرش به یاد داشت…دستش رو روی گردنبند گذاشت و چشماش رو بست…اشکی از گوشه چشمش جاری شد و زیر لب گفت
هانا : دلم برات تنگ شده مامان
.
.
.
هانا دفتری که داخل اون جعبه بود رو باز کرد و شروع کرد به خوندن صفحه اول دفتر
نمی دونم چقدر از خاطرات بچگی ات رو به خاطر داری…نمی دونم چه چیز هایی رو به خاطر داری…اما می خوام تمام ماجرا رو بهت بگم…ماجرای مرگ مادرت…می دونم با دونستن این حقایق ناراحت میشی…و زندگیت به کلی تغییر می کنه…اما به نظرم به عنوان یک فرزند حق داری که بدونی چه اتفاقی برای مادرت افتاده…درسته من مقصر مرگ مادرت بودم…من مهر مادری رو ازت دریغ کردم…و هیچ وقت خودم رو به خاطر این موضوع نمی بخشم…اما من تنها مقصر این داستان نیستم…افراد دیگه ای هم هستند که در مرگ مادرت نقش داشتند و الان دارن با خیال راحت زندگیشون رو می کنند…
…..
آقای جئون روی صندلی تک نفره کنار شومینه نشسته بود و همونطور که از جام شرابش می نوشید به عکسی خیره شده بود…اون عکس…عکس یونگ مادر هانا بود…
آقای جئون : دخترت هانا…دقیقا مثل خودته…اصلا به اون انسان بی ارزش نرفته…چشماش…موهاش…حتی رفتارش هم به تو رفته…وقتی اونو میبینم یاد تو میفتم…پسرم جونگ کوک…عاشق دخترت شده…انگار گذشته برای یک بار دیگر مرور شده…با این تفاوت که این عشق دو طرفه هست…💔
از این پارت خوشتون اومد ؟🙃
می دونم توی این پارت اتفاقات زیادی افتاد البته امکان داره حدسیاتتون اشتباه باشه😶
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۷۲.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.