پارت 11
پارت 11
از اتاق که اومدم بیرون یه راهرو طولانی جلوم بود... که اخرش یه در سیاه روبروی اتاق بود... کنار هم 4 در دیده میشد که هر پنج تا طوسی تیره بودن غیر از اون دری که گفتم سیاهه... و وسط یه فرش یه رنگ شیری که ساده بود.. رفتم جلوتر و با پله هایی به رنگ قهوه ای روشن مواجه شدم... نه زیاد پیچ پیچی بود نه زیاد صاف... نمیدونستم برم پایین، نرم پایین، ولی از این بالا که هال خونه دیدم داشت... از پله ها فاصله گرفتم و اون نرده های کنارش رو گرفتم و به هال نگاه کردم، مبل های راحتی طوسی، و یه تلوزیون ، که چه عرض کنم ماشالا پرده سینما بود... بزرگ بود، تو عمرم تلوزیون به این بزرگی ندیدم... که روی میز سفید رنگی گذاشته شده بود، کمی که اونطرف تر رو نگاه کردم و اشپزخونه دیده نشده، ولی داخلش زیاد معلوم نبود... سرمو برگردوندم که قرومپپپپپپ... خوردم به یه چیزی، اه... چقدر سفت بود، دماغم نابود شد، همینجوری که با دستم دماغمو ماساژ میدادم سرمو بلند کردم که ببینم کی مثل دیو دو سر اینجا وایساده که ای وای... این که یونجون... نگاه سردش که مثل قطب شمال بود یا جنوب؟ چه میدونم.. مغزم الان قد نمیده... خلاصه ادم یخ میکرد... :صبح بخیر... نگاش کردم... :ص.. صبح بخیر.. یونجون نگاهی به سر تا پام کرد که یکم.. فقط یه کوچولو قرمز شدم:بیا اتاقم تا بهت بگم چرا اینجایی... بومگیو:نمیخوام بدونم... ای وای... این چی بود گفتم... دیدی؟ اخه ادم هرچی رو به دهنش بیاد میگه... وایییی این وسط باید جواب تورم بدم؟ اصلا به من چه؟ برو گندی که زدی رو جمع کنم... مکالمه مو با مغزم تموم کردم... یونجون:نمیخوای؟ بومگیو:ها؟ یعنی... چیزه... نمیدونم... اگه واجبه بدونم بهم بگین... یونجون مستقیم به چشمام نگاه کرد که قشنگ تا پوست و استخونم از این نگاه زمستونی یخ زد:نترس... لازم نیست بدونی.. کسی تو این مدت نه به تو کاری داره، نه قراره به تو اسیب برسونه.. ولی تو هم باید مثل یه بچه ی خوب کاری به کار من نداشته باشی... مفهومه؟ ترسیدم.. چقدر جدی.. اصلا چرا به من دستور میده؟
از اتاق که اومدم بیرون یه راهرو طولانی جلوم بود... که اخرش یه در سیاه روبروی اتاق بود... کنار هم 4 در دیده میشد که هر پنج تا طوسی تیره بودن غیر از اون دری که گفتم سیاهه... و وسط یه فرش یه رنگ شیری که ساده بود.. رفتم جلوتر و با پله هایی به رنگ قهوه ای روشن مواجه شدم... نه زیاد پیچ پیچی بود نه زیاد صاف... نمیدونستم برم پایین، نرم پایین، ولی از این بالا که هال خونه دیدم داشت... از پله ها فاصله گرفتم و اون نرده های کنارش رو گرفتم و به هال نگاه کردم، مبل های راحتی طوسی، و یه تلوزیون ، که چه عرض کنم ماشالا پرده سینما بود... بزرگ بود، تو عمرم تلوزیون به این بزرگی ندیدم... که روی میز سفید رنگی گذاشته شده بود، کمی که اونطرف تر رو نگاه کردم و اشپزخونه دیده نشده، ولی داخلش زیاد معلوم نبود... سرمو برگردوندم که قرومپپپپپپ... خوردم به یه چیزی، اه... چقدر سفت بود، دماغم نابود شد، همینجوری که با دستم دماغمو ماساژ میدادم سرمو بلند کردم که ببینم کی مثل دیو دو سر اینجا وایساده که ای وای... این که یونجون... نگاه سردش که مثل قطب شمال بود یا جنوب؟ چه میدونم.. مغزم الان قد نمیده... خلاصه ادم یخ میکرد... :صبح بخیر... نگاش کردم... :ص.. صبح بخیر.. یونجون نگاهی به سر تا پام کرد که یکم.. فقط یه کوچولو قرمز شدم:بیا اتاقم تا بهت بگم چرا اینجایی... بومگیو:نمیخوام بدونم... ای وای... این چی بود گفتم... دیدی؟ اخه ادم هرچی رو به دهنش بیاد میگه... وایییی این وسط باید جواب تورم بدم؟ اصلا به من چه؟ برو گندی که زدی رو جمع کنم... مکالمه مو با مغزم تموم کردم... یونجون:نمیخوای؟ بومگیو:ها؟ یعنی... چیزه... نمیدونم... اگه واجبه بدونم بهم بگین... یونجون مستقیم به چشمام نگاه کرد که قشنگ تا پوست و استخونم از این نگاه زمستونی یخ زد:نترس... لازم نیست بدونی.. کسی تو این مدت نه به تو کاری داره، نه قراره به تو اسیب برسونه.. ولی تو هم باید مثل یه بچه ی خوب کاری به کار من نداشته باشی... مفهومه؟ ترسیدم.. چقدر جدی.. اصلا چرا به من دستور میده؟
۲۹۶
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.