پارت پایانی/ داستان دلبر بال و پر شکسته
(راوی)
(روز نامزدی)
مادرش اون رو ساعت هفت بیدار کرد تا با امیر به آرایشگاه بره. بعد از آماده شدنش امیر اومد به دنبالش و باهم رفتند به آرایشگاه.
لباسش، یک لباس شب دکلته آبی کمرنگ بود. چون لباسش آبی رنگ بود؛ آرایشگر یک آرایش ملایم براش زد.
ساعت چهار بعدازظهر بود که امیر بهش زنگ زد و گفت بیاد پایین منتظرشه.
وقتی از در آرایشگاه بیرون اومد، چشمش به امیر افتاد؛ کت و شلوار مشکی رنگی به همراه پیراهن سفید و کروات آبی کمرنگی به تن داشت که با لباسش ست شده بود. با خود زمزمه کرد "کاش جای تو سانیار بود!" امیر با گرفتن دستش اون رو از فکر بیرون کشید، کمکش کرد تا سوار ماشین بشه، همانجور هم زمزمه کرد"اول باید به آتلیه بریم." خودش هم سوار شد، ماشین رو روشن کرد؛ راه آتلیه رو در پیش گرفت.
***
تازه از فرودگاه بیرون اومده بود، آدرس عمارت آقای ستوده یا همون بابابزرگ پرند رو به راننده تاکسیهایی که جلوی فرودگاه پارک شده بودن داد، گفت که به اونجا ببرتش.
چند روزی بود پرند نه جواب تماسهاش رو میداد نه پیامهاش رو میخوند. از ساناز سراغش رو گرفته بود؛ اون هم بهش گفته بود چند روزی درگیره و حالش خوبه.
همین باعث شده بود تا کمی از نگرانیهایش کاسته بشه.
از راننده خواست تا جلوی یک گل فروشی نگهدارد.
بعد از اینکه یک دستهگل رزآبی و قرمز خرید، باز به راننده گفت تا به مقصد برساندش.
وقتی تاکسی به کوچهای پرند اینها رسید؛ سانیار با دیدن کوچهای چراغونی شده تعجب کرد، معلوم بود مراسمی چیزی قراره برگذار بشه.
ماشین نزدیکیهای در عمارت نگهداشت، اون هم ازش پیاده شد. بهدنبال کسی گشت تا بتونه ازش بپرسه اینجا عمارت آقای ستوده هست یا خیر؟ ولی از شانس گندش از نزدیکیهایش پرنده هم پر نمیزد. راه افتاد و جلوی عمارت ایستاد، استرس زیادی داشت و به شدت عرق کرده بود. جلوی در که رسید، خواست تا از نگهبانی که داشت به مهمانها خوشآمد میگفت سوال بپرسه، ولی اون پیشی گرفت ازش، گفت"بهتره هرچه زودتر بری داخل! مراسم شروع شده." با خود گفت"بهتره برم تو، شاید پرند رو پیدا کردم و سوپرایزش کردم." به محض پا گذاشتن به عمارت، باغ بزرگی رو جلوی خودش دید که به زیبایی تزئین شده بود. در همان لحظه چشمش به آلاچیقی افتاد که انگار مراسم عقد در اونجا داشت برگذار میشد.
به سمتش روانه شد، به سختی تونست جلوی آلاچیق بایسته و به کسایی که درونش حضور داشتن خیره بشه. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه:
- برای بار سوم میپرسم، عروس خانم آیا به بنده وکالت میدهید تا شما را به عقد دائم و همیشگی آقای امیر توکلی در بیاورم؟ چشم چرخوند تا عروس داماد رو ببینه. با صدای عروس خانم پاهاش به زمین چسبید و صدا مثل ناقوص مرگ در سرش پیچید:
- با اجازهی کسی که الان باید کنارم باشه و نیست، بله!
دستهگل از دستش افتاد و پاهاش خم شد. چطور باید باور میکرد عروس اون مجلس پرند خودشه؟ بر روی زمین سقوط کرد چشمهاش بسته شد.
/پایان/
(روز نامزدی)
مادرش اون رو ساعت هفت بیدار کرد تا با امیر به آرایشگاه بره. بعد از آماده شدنش امیر اومد به دنبالش و باهم رفتند به آرایشگاه.
لباسش، یک لباس شب دکلته آبی کمرنگ بود. چون لباسش آبی رنگ بود؛ آرایشگر یک آرایش ملایم براش زد.
ساعت چهار بعدازظهر بود که امیر بهش زنگ زد و گفت بیاد پایین منتظرشه.
وقتی از در آرایشگاه بیرون اومد، چشمش به امیر افتاد؛ کت و شلوار مشکی رنگی به همراه پیراهن سفید و کروات آبی کمرنگی به تن داشت که با لباسش ست شده بود. با خود زمزمه کرد "کاش جای تو سانیار بود!" امیر با گرفتن دستش اون رو از فکر بیرون کشید، کمکش کرد تا سوار ماشین بشه، همانجور هم زمزمه کرد"اول باید به آتلیه بریم." خودش هم سوار شد، ماشین رو روشن کرد؛ راه آتلیه رو در پیش گرفت.
***
تازه از فرودگاه بیرون اومده بود، آدرس عمارت آقای ستوده یا همون بابابزرگ پرند رو به راننده تاکسیهایی که جلوی فرودگاه پارک شده بودن داد، گفت که به اونجا ببرتش.
چند روزی بود پرند نه جواب تماسهاش رو میداد نه پیامهاش رو میخوند. از ساناز سراغش رو گرفته بود؛ اون هم بهش گفته بود چند روزی درگیره و حالش خوبه.
همین باعث شده بود تا کمی از نگرانیهایش کاسته بشه.
از راننده خواست تا جلوی یک گل فروشی نگهدارد.
بعد از اینکه یک دستهگل رزآبی و قرمز خرید، باز به راننده گفت تا به مقصد برساندش.
وقتی تاکسی به کوچهای پرند اینها رسید؛ سانیار با دیدن کوچهای چراغونی شده تعجب کرد، معلوم بود مراسمی چیزی قراره برگذار بشه.
ماشین نزدیکیهای در عمارت نگهداشت، اون هم ازش پیاده شد. بهدنبال کسی گشت تا بتونه ازش بپرسه اینجا عمارت آقای ستوده هست یا خیر؟ ولی از شانس گندش از نزدیکیهایش پرنده هم پر نمیزد. راه افتاد و جلوی عمارت ایستاد، استرس زیادی داشت و به شدت عرق کرده بود. جلوی در که رسید، خواست تا از نگهبانی که داشت به مهمانها خوشآمد میگفت سوال بپرسه، ولی اون پیشی گرفت ازش، گفت"بهتره هرچه زودتر بری داخل! مراسم شروع شده." با خود گفت"بهتره برم تو، شاید پرند رو پیدا کردم و سوپرایزش کردم." به محض پا گذاشتن به عمارت، باغ بزرگی رو جلوی خودش دید که به زیبایی تزئین شده بود. در همان لحظه چشمش به آلاچیقی افتاد که انگار مراسم عقد در اونجا داشت برگذار میشد.
به سمتش روانه شد، به سختی تونست جلوی آلاچیق بایسته و به کسایی که درونش حضور داشتن خیره بشه. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه:
- برای بار سوم میپرسم، عروس خانم آیا به بنده وکالت میدهید تا شما را به عقد دائم و همیشگی آقای امیر توکلی در بیاورم؟ چشم چرخوند تا عروس داماد رو ببینه. با صدای عروس خانم پاهاش به زمین چسبید و صدا مثل ناقوص مرگ در سرش پیچید:
- با اجازهی کسی که الان باید کنارم باشه و نیست، بله!
دستهگل از دستش افتاد و پاهاش خم شد. چطور باید باور میکرد عروس اون مجلس پرند خودشه؟ بر روی زمین سقوط کرد چشمهاش بسته شد.
/پایان/
۴.۲k
۱۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.