پارت13
#پارت13
#افسونگر
هنوز حرفم تموم نشده بود که شال گردنم رو گرفت و کشیدم تو ... مونده بودم می خواد چی
کارم کنه که چسبوندم به دیوار و سرشو آورد جلو! آخ ... خدایا! من از این مرد
متنفرم ... بیزارم ... حتی بهم اجازه نمی داد نفس بکشم ... از لبام خون می چکید ولی لعنتی
دست بردار نبود ... تجربه ثابت کرده بود هر چی بیشتر دست و پا بزنم اون
جری تر می شه ... دستش رفت سمت لباسام ... اوایل همه رو پاره می کرد ولی جدیدا انگار
فهمیده بود نباید ضرر به مال بزنه ... برای همین هم با خشونت درشون می
آورد ... بازم گریه نمی کردم ... نباید عجزم رو می دید ... منو برعکس کرد و چسبوند به
دیوار ... درد توی همه بدنم پیچید ... دیگه نتونستم جیغ نکشم ... با همه وجودم
جیغ می کشیدم ... نمی دونم چرا هر بار بازم درد داشتم ... چرا این درد لعنتی تموم نمی
شد ... فحش های رکیکی که می داد منو از خودم که نه! از زندگی سیر می کرد ...
نمی دونستم تو اون وضعیت باید خدا رو شکر کنم که هنوز دخترم؟!!! این نعمت بود؟! این
که فردریک یه مردی بود که از برداشتن بکارت هیچ لذتی نمی برد؟ دردم بیشتر
شد ... اون یه کثافت وحشی بود این همه انرژی رو از کجا می آورد؟ مگه دیشب با اون
زنای خراب نبود؟ با من دیگه چی کار داشت؟!!! داشتم از حال می رفتم که کارش
تموم شد ... ولم کرد گوشه دیوار ... توی خودم جمع شدم ... صدای ناله ام دل سنگ رو هم
آب می کرد ... همه بدنم تیر می کشید ...فردریک همینطور که لباساش رو می
پوشید گفت:
- گمشو تو آشپزخونه بخواب .
#افسونگر
هنوز حرفم تموم نشده بود که شال گردنم رو گرفت و کشیدم تو ... مونده بودم می خواد چی
کارم کنه که چسبوندم به دیوار و سرشو آورد جلو! آخ ... خدایا! من از این مرد
متنفرم ... بیزارم ... حتی بهم اجازه نمی داد نفس بکشم ... از لبام خون می چکید ولی لعنتی
دست بردار نبود ... تجربه ثابت کرده بود هر چی بیشتر دست و پا بزنم اون
جری تر می شه ... دستش رفت سمت لباسام ... اوایل همه رو پاره می کرد ولی جدیدا انگار
فهمیده بود نباید ضرر به مال بزنه ... برای همین هم با خشونت درشون می
آورد ... بازم گریه نمی کردم ... نباید عجزم رو می دید ... منو برعکس کرد و چسبوند به
دیوار ... درد توی همه بدنم پیچید ... دیگه نتونستم جیغ نکشم ... با همه وجودم
جیغ می کشیدم ... نمی دونم چرا هر بار بازم درد داشتم ... چرا این درد لعنتی تموم نمی
شد ... فحش های رکیکی که می داد منو از خودم که نه! از زندگی سیر می کرد ...
نمی دونستم تو اون وضعیت باید خدا رو شکر کنم که هنوز دخترم؟!!! این نعمت بود؟! این
که فردریک یه مردی بود که از برداشتن بکارت هیچ لذتی نمی برد؟ دردم بیشتر
شد ... اون یه کثافت وحشی بود این همه انرژی رو از کجا می آورد؟ مگه دیشب با اون
زنای خراب نبود؟ با من دیگه چی کار داشت؟!!! داشتم از حال می رفتم که کارش
تموم شد ... ولم کرد گوشه دیوار ... توی خودم جمع شدم ... صدای ناله ام دل سنگ رو هم
آب می کرد ... همه بدنم تیر می کشید ...فردریک همینطور که لباساش رو می
پوشید گفت:
- گمشو تو آشپزخونه بخواب .
۵.۵k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.