P38
نامه رو دادم و از بیمارستان اومدم بیرون باید یه جوری این که زندس رو مخفی کنم تا هه جین بویی نبره پس باید یه کاری کنم که حتی جونگ کوکم فکر کنه مرده .
(ا/ت ویو)
چشمام رو خیلی بی جون باز کردم اولش هه چی رو سیاه و سفید میدیدم ، یکم هم تار بود چشمام رو مالیدم تا بتونم واضح ببینم دقیقا کجام بعدم چشمام رو توی اتاق چرخوندم ، اینجا که بیمارستانه من اینجا چی میخوام ؟ اصلا چطوری اومدم اینجا ؟ توی گیجی تمام بودم که پرستار در رو باز کرد و اومد تو .
پرستار : بالاخره بیدار شدی ؟
بالاخره ؟ اصلا مگه من چقدر که اینجام ، انگار هیچی یادم نمی یومد اصلا نمیدونم قبلا چه اتفاقی افتاده فقط میدونم الان اینجام ، با کنجکاوی تمام پرسیدم : ببخشید من اینجا چیکار میکنم ؟
پرستار : جان ؟
ا/ت : میگم من چرا اینجام ؟
پرستار : شما و بچتون تصادف کردین
ا/ت :من و بچم ؟
پرستار : آره یعنی چیزی یادت نمیاد ؟
ا/ت : نه
به بچه ای که بغلم خوابیده بود اشاره کرد و گفت : ولی نگران نباش این کوچولو حالش خوبه ، فکر کنم به خاطر ضربه ای که به سرت خورده چیزی یادت نمیاد
با این حرفش احساس کردم سرم درد گرفت که دستم رو روی سرم گذاشتم و چشمام رو بستم راست میگفت درسته نمیدونم چی شده اما احساس میکنم که سرم ضربه خورده ، رفتم سمت بچه و آروم گذاشتمش توی بغلم و بهش نگاه کردم ، خوشحالم حالش خوبه خیلی کوچولو بود و ساکت خوابیده بود چه بچه نازی دارم ، شاید از چیزهای قبل چیزی یادم نیاد اما الان از اتفاقات گذشته فقط این بچه رو میشناسم
(ا/ت ویو)
چشمام رو خیلی بی جون باز کردم اولش هه چی رو سیاه و سفید میدیدم ، یکم هم تار بود چشمام رو مالیدم تا بتونم واضح ببینم دقیقا کجام بعدم چشمام رو توی اتاق چرخوندم ، اینجا که بیمارستانه من اینجا چی میخوام ؟ اصلا چطوری اومدم اینجا ؟ توی گیجی تمام بودم که پرستار در رو باز کرد و اومد تو .
پرستار : بالاخره بیدار شدی ؟
بالاخره ؟ اصلا مگه من چقدر که اینجام ، انگار هیچی یادم نمی یومد اصلا نمیدونم قبلا چه اتفاقی افتاده فقط میدونم الان اینجام ، با کنجکاوی تمام پرسیدم : ببخشید من اینجا چیکار میکنم ؟
پرستار : جان ؟
ا/ت : میگم من چرا اینجام ؟
پرستار : شما و بچتون تصادف کردین
ا/ت :من و بچم ؟
پرستار : آره یعنی چیزی یادت نمیاد ؟
ا/ت : نه
به بچه ای که بغلم خوابیده بود اشاره کرد و گفت : ولی نگران نباش این کوچولو حالش خوبه ، فکر کنم به خاطر ضربه ای که به سرت خورده چیزی یادت نمیاد
با این حرفش احساس کردم سرم درد گرفت که دستم رو روی سرم گذاشتم و چشمام رو بستم راست میگفت درسته نمیدونم چی شده اما احساس میکنم که سرم ضربه خورده ، رفتم سمت بچه و آروم گذاشتمش توی بغلم و بهش نگاه کردم ، خوشحالم حالش خوبه خیلی کوچولو بود و ساکت خوابیده بود چه بچه نازی دارم ، شاید از چیزهای قبل چیزی یادم نیاد اما الان از اتفاقات گذشته فقط این بچه رو میشناسم
۱۹.۲k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.