When he was your father پارت نمدونم چند
جیمین ویو*
چشمام رو باز کردم...شب شده بود و توی یه اتاق کوچیک و قدیمی که با چراغ کم نوری روشن شده بود گیر افتاده بودم. روی یه صندلی بودم اما دستام رو به هیچ جایی نبسته بود. خیلی نگران شدم و با ترس به دور و برم نگاه کردم نگران تهیونگ بودم چون واقعا الان نمیدونم که چه اتفاقی براش افتاده مخصوصا یونا و هانا که الان گیر جونگ کوک افتادن الان من باید کاری میکردم اما چکاری؟چجوری باید وقتی که خودم هم گیر افتادم بقیه رو نجات بدم؟...در با صدای جیر جیر باز شد...جونگ کوک با پوزخندی که روی صورتش بود وارد اتاق شد...بلند شدم و یقش رو گرفتم و نگاه ترسناکی بهش انداختم....
جیمین: کوک...یا همین الان من و بقیه رو ازاد میکنی یا کاری میکنم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن...
کوک: *پوزخند*...مثلا چه کاری ها؟ الان که گیر من افتادی...میشه گفت که الانش هم من برنده شدم...*یکم میخنده*
*جیمین یه سیلی محکم به کوک میزنه*
جیمین: خفه شو.. فقط بگو که بقیه کجان...تهیونگ کجاست ها؟! (بلند)
*اتاق ساکت بود...فقط صدای نفس های سنگین جیمین بود که داشت توی اتاق میپیچید....جونگ کوک به لبخند خفیفی که داشت ادامه میداد...*
کوک: ...تهیونگو میخوای اره؟...باشه...ته بیا داخل...
جیمین ویو*
داشتم با نفرت بهش نگاه میکردم. وقتی شنیدم که داره تهیونگ رو صدا میکنه موی بدنم سیخ شد....تهیونگ وارد اتاق شد! اون لعنتی...
تهیونگ: ...ب.ببخشید جیمین...مجبور بودم...بخاطر جون دخترم باهاش همدست بشم...
*چشمای جیمین از شوک گشاد شد...چرا کوک اینکار رو کرد؟ جونگ کوک به جیمین چیکار داره؟...دنبال انتقام یا چیز بدتریه؟...*
_____________________________________________________
لایک-کامنت-فالو
در خماری بمانید💃💃
چشمام رو باز کردم...شب شده بود و توی یه اتاق کوچیک و قدیمی که با چراغ کم نوری روشن شده بود گیر افتاده بودم. روی یه صندلی بودم اما دستام رو به هیچ جایی نبسته بود. خیلی نگران شدم و با ترس به دور و برم نگاه کردم نگران تهیونگ بودم چون واقعا الان نمیدونم که چه اتفاقی براش افتاده مخصوصا یونا و هانا که الان گیر جونگ کوک افتادن الان من باید کاری میکردم اما چکاری؟چجوری باید وقتی که خودم هم گیر افتادم بقیه رو نجات بدم؟...در با صدای جیر جیر باز شد...جونگ کوک با پوزخندی که روی صورتش بود وارد اتاق شد...بلند شدم و یقش رو گرفتم و نگاه ترسناکی بهش انداختم....
جیمین: کوک...یا همین الان من و بقیه رو ازاد میکنی یا کاری میکنم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن...
کوک: *پوزخند*...مثلا چه کاری ها؟ الان که گیر من افتادی...میشه گفت که الانش هم من برنده شدم...*یکم میخنده*
*جیمین یه سیلی محکم به کوک میزنه*
جیمین: خفه شو.. فقط بگو که بقیه کجان...تهیونگ کجاست ها؟! (بلند)
*اتاق ساکت بود...فقط صدای نفس های سنگین جیمین بود که داشت توی اتاق میپیچید....جونگ کوک به لبخند خفیفی که داشت ادامه میداد...*
کوک: ...تهیونگو میخوای اره؟...باشه...ته بیا داخل...
جیمین ویو*
داشتم با نفرت بهش نگاه میکردم. وقتی شنیدم که داره تهیونگ رو صدا میکنه موی بدنم سیخ شد....تهیونگ وارد اتاق شد! اون لعنتی...
تهیونگ: ...ب.ببخشید جیمین...مجبور بودم...بخاطر جون دخترم باهاش همدست بشم...
*چشمای جیمین از شوک گشاد شد...چرا کوک اینکار رو کرد؟ جونگ کوک به جیمین چیکار داره؟...دنبال انتقام یا چیز بدتریه؟...*
_____________________________________________________
لایک-کامنت-فالو
در خماری بمانید💃💃
۵.۶k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.