آلفاواومگا
#آلفاواومگا
#part21
رز تیرکمونی که کوک بهش داده بود رو از پشتش در آورد روش اسم خود کوک بود که بغلش با خون خودش قلب کشیده بود رفت و جلو کوک وایساد و تیرکمون رو نشونش داد
رز:قلبشو با خون دسته خودم کشیدم شاید بدردت بخوره
رز تیرکمون رو جلو کوک انداخت
رز:به هیچکس نمیگم دیدمت مگر اینکه تو بگی نگامم نمیکنی؟امروز کلی به خودم رسیده بودم بخاطرت بخاطر عشقم هرکاری میخوای با خودم بکن ولی پدرم هیچ تقصیری نداره
رز گونه کوک رو بوسید و گفت
رز:دوست دارم(بغض)
رز از کنار کوک رد شد و با گریه دویید رفت کوک دستشو رو قفسه سینش گذاشت
...دستوری نمیدید قربان؟
کوک:برگرد به قصر
...پس...
کوک:گفتم برگرد به قصر هرچی دیدی بفهمم به کسی گفتی اول از همه گردنتو میزنم
...چ چشم ارباب
نگهبان با سرعت رفت کوک نفسشو بیرون داد و رو زمین نشست اشکاش بی اختیار میومد تیرکمون رو برداشت و نگاه کرد
کوک:تو حتی خونتم بخاطرم هدر دادی فکر کنم این منم که عرضه هیچیو ندارم
با تمام توانش از رو زمین بلند شد که چشمش به مهره ها خورد همرو جمع کرد و به سمت قصر رفت
....
ولی رز هنوز که هنوز جلو رودخونه نشسته بود و پاهاشو تو خودش جمع کرده بود دستشو تو جیبش کرد و فولودش رو در آورد و شروع کرد زدن که صدا آشنایی شنید
...دخترم؟
رز به طرف پشت سرش برگشت با دیدن پدرش زود بلند شد
رز:پدر اینجا چیکار میکنید
....اومدم دنبالت خدمتکارا گفتن نیستی اینجا دیدمت
رز:نگرانتون کردم شرمنده
پ.ر:نه عزیزم فقط چرا صورتت قرمزه؟
رز:چیزی نیست پدر جان بخاطر این فولوده
رز جلو رفت و به صورتش آب زد
پ.ر:بیا بریم ممکنه یکی ببینت
رز:باشه
رز از جاش بلند شد که سرگیجه بدی گرفت
پ.ر:حالت خوبه؟
پدر رز دو طرفه شونه دخترکش رو گرفت و کمکش کرد تا باهم به سمت قصر برد
پ.ر:خدمتکار چوی
همون موقع خدمتکار چوی اومد و تعظیم کرد
پ.ر:پرنسس رو ببر تو اتاقش و طبیب رو خبر کن
خ.چ:چشم عالیجناب
خدمتکار چوی رز رو سمت اتاقش برد رو تخت خوابوندش از رنگ پریدش معلوم بود حالش بده مخصوصا وقتی که جلو چشش تار بود صداها براش اکو میشد و گوشش سوت میکشید چشماش رو هم رفت
خ.چ:خانوم پرنسس خانوم عالیجناب
پدر رز وارد اتاق شد و کنار تخت رز نشست
پ.ر:چش شده
خ.چ:از حال رفتن رنگشون پریده
پ.ر:چرا وایستادی برو طبیب رو خبر کن
#part21
رز تیرکمونی که کوک بهش داده بود رو از پشتش در آورد روش اسم خود کوک بود که بغلش با خون خودش قلب کشیده بود رفت و جلو کوک وایساد و تیرکمون رو نشونش داد
رز:قلبشو با خون دسته خودم کشیدم شاید بدردت بخوره
رز تیرکمون رو جلو کوک انداخت
رز:به هیچکس نمیگم دیدمت مگر اینکه تو بگی نگامم نمیکنی؟امروز کلی به خودم رسیده بودم بخاطرت بخاطر عشقم هرکاری میخوای با خودم بکن ولی پدرم هیچ تقصیری نداره
رز گونه کوک رو بوسید و گفت
رز:دوست دارم(بغض)
رز از کنار کوک رد شد و با گریه دویید رفت کوک دستشو رو قفسه سینش گذاشت
...دستوری نمیدید قربان؟
کوک:برگرد به قصر
...پس...
کوک:گفتم برگرد به قصر هرچی دیدی بفهمم به کسی گفتی اول از همه گردنتو میزنم
...چ چشم ارباب
نگهبان با سرعت رفت کوک نفسشو بیرون داد و رو زمین نشست اشکاش بی اختیار میومد تیرکمون رو برداشت و نگاه کرد
کوک:تو حتی خونتم بخاطرم هدر دادی فکر کنم این منم که عرضه هیچیو ندارم
با تمام توانش از رو زمین بلند شد که چشمش به مهره ها خورد همرو جمع کرد و به سمت قصر رفت
....
ولی رز هنوز که هنوز جلو رودخونه نشسته بود و پاهاشو تو خودش جمع کرده بود دستشو تو جیبش کرد و فولودش رو در آورد و شروع کرد زدن که صدا آشنایی شنید
...دخترم؟
رز به طرف پشت سرش برگشت با دیدن پدرش زود بلند شد
رز:پدر اینجا چیکار میکنید
....اومدم دنبالت خدمتکارا گفتن نیستی اینجا دیدمت
رز:نگرانتون کردم شرمنده
پ.ر:نه عزیزم فقط چرا صورتت قرمزه؟
رز:چیزی نیست پدر جان بخاطر این فولوده
رز جلو رفت و به صورتش آب زد
پ.ر:بیا بریم ممکنه یکی ببینت
رز:باشه
رز از جاش بلند شد که سرگیجه بدی گرفت
پ.ر:حالت خوبه؟
پدر رز دو طرفه شونه دخترکش رو گرفت و کمکش کرد تا باهم به سمت قصر برد
پ.ر:خدمتکار چوی
همون موقع خدمتکار چوی اومد و تعظیم کرد
پ.ر:پرنسس رو ببر تو اتاقش و طبیب رو خبر کن
خ.چ:چشم عالیجناب
خدمتکار چوی رز رو سمت اتاقش برد رو تخت خوابوندش از رنگ پریدش معلوم بود حالش بده مخصوصا وقتی که جلو چشش تار بود صداها براش اکو میشد و گوشش سوت میکشید چشماش رو هم رفت
خ.چ:خانوم پرنسس خانوم عالیجناب
پدر رز وارد اتاق شد و کنار تخت رز نشست
پ.ر:چش شده
خ.چ:از حال رفتن رنگشون پریده
پ.ر:چرا وایستادی برو طبیب رو خبر کن
۱۱.۶k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.