درخواستی
#درخواستی
#شوگا
3/4
دستش را روی ماشه قرار داد
به زمین نگاه کردم،نیشخندی زدم و گفتم
"تلاشتو بکن ولی قرار نیست ماشه رو رها کنی"
خنده طعنه آمیزی زد و گفت
"از کجا اینقدر مطمئنی؟"
"چون تو یه دختری و دخترا همشون مثل همن،احساساتی و حال به هم زن!"
"از حرفت پشیمون میشی!"
دستش را کم کم روی ماشه فشار میداد اما ترس مخفی ای در دور دست چشمانش دیده میشد،اما؛نکند این دیوانه قصد جانم را کند؟!چشمانم را بستم و ترسان فریاد زدم
"لطفا بذار زنده بمونم،خواهش میکنم"
با نیشخندی گفت
"پس ترسیدی"
ترس؟یعنی بلاخره احساساتم شکوفا شدند؟!بعد از ۲۳ سال؟ان هم حس ترس؟جالب است!
بدون گفتن کلمه ای تیشرت سیاه رنگم را در تنم پاره کرد
"چیکار میکنی دختر منحرف"
گویا که چشمانش غرق نگاه به بدنم بود
"بدن عضله ای داری،ولی همشون که باد نیستن؟"
عصبانی شدم و با اخم گفتم
"خیر سه ساله که بخاطرشون دارم تلاش میکنم"
دومین حس!عصبانیت!این احساسات برایم جالب بود!
با خنده گفت
"باشه چرا عصبانی میشی،برای اینکه آزاد شی تنهاترین راه چارت اینه که عضو گروهمون شی"
"عضو گروهتون؟"
حرفی نزد و زنجیر های دستم را باز کرد،بلند شدم،شلاقی که روی میزش بود را برداشت و چند شلاق محکم به بالا تنه بدون لباسم زد،فریاد زدم
"چرا میزنی، دیوونه ای؟"
"برای اینکه تو کارمون دخالت کردی،اگه نمیخوای تنبیهاتت از این بدتر بشه به حرفای رییست گوش بده"
"رییسم؟اون کیه"
"من"
با تعجب و خنده ریزی گفتم
"تو؟ولی تو که دختری"
"درسته، ولی دختر بودن علت نمیشه که رییس یه باند مافیا نشم!"
روی صندلی نشست و ودکایی که روی میزش بود را بر لیوانی بزرگ ریخت، تا خواست بنوشد حرفم مانع شد
"ولی اینکه لیوان مخصوصش نیست"
"به تو مربوط نیست"
آرام گفت
"گفتن اینا زودتر میگیره"
#شوگا
3/4
دستش را روی ماشه قرار داد
به زمین نگاه کردم،نیشخندی زدم و گفتم
"تلاشتو بکن ولی قرار نیست ماشه رو رها کنی"
خنده طعنه آمیزی زد و گفت
"از کجا اینقدر مطمئنی؟"
"چون تو یه دختری و دخترا همشون مثل همن،احساساتی و حال به هم زن!"
"از حرفت پشیمون میشی!"
دستش را کم کم روی ماشه فشار میداد اما ترس مخفی ای در دور دست چشمانش دیده میشد،اما؛نکند این دیوانه قصد جانم را کند؟!چشمانم را بستم و ترسان فریاد زدم
"لطفا بذار زنده بمونم،خواهش میکنم"
با نیشخندی گفت
"پس ترسیدی"
ترس؟یعنی بلاخره احساساتم شکوفا شدند؟!بعد از ۲۳ سال؟ان هم حس ترس؟جالب است!
بدون گفتن کلمه ای تیشرت سیاه رنگم را در تنم پاره کرد
"چیکار میکنی دختر منحرف"
گویا که چشمانش غرق نگاه به بدنم بود
"بدن عضله ای داری،ولی همشون که باد نیستن؟"
عصبانی شدم و با اخم گفتم
"خیر سه ساله که بخاطرشون دارم تلاش میکنم"
دومین حس!عصبانیت!این احساسات برایم جالب بود!
با خنده گفت
"باشه چرا عصبانی میشی،برای اینکه آزاد شی تنهاترین راه چارت اینه که عضو گروهمون شی"
"عضو گروهتون؟"
حرفی نزد و زنجیر های دستم را باز کرد،بلند شدم،شلاقی که روی میزش بود را برداشت و چند شلاق محکم به بالا تنه بدون لباسم زد،فریاد زدم
"چرا میزنی، دیوونه ای؟"
"برای اینکه تو کارمون دخالت کردی،اگه نمیخوای تنبیهاتت از این بدتر بشه به حرفای رییست گوش بده"
"رییسم؟اون کیه"
"من"
با تعجب و خنده ریزی گفتم
"تو؟ولی تو که دختری"
"درسته، ولی دختر بودن علت نمیشه که رییس یه باند مافیا نشم!"
روی صندلی نشست و ودکایی که روی میزش بود را بر لیوانی بزرگ ریخت، تا خواست بنوشد حرفم مانع شد
"ولی اینکه لیوان مخصوصش نیست"
"به تو مربوط نیست"
آرام گفت
"گفتن اینا زودتر میگیره"
۲.۷k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.