معجزه من
معجزه من
پارت۶
خواب بودم ک باصدای ارمتین بیدار شدم
النا: چیشده؟
رامتین: بابات امده دنبالت بیرونه
بلند شدم کیفمو ورداشتم رفتم بیرون ک دیدم بابام تو ماشین نشسته از رامتین تشکر کردم سوار ماشین شدم رسیدم خونه مامانم داشت لباس هاشو اتو میزد سلام کردم و خیلی کنجکاو بودم
النا: مامان کجا رفته بودین؟
رقیه مامان: پسر عمت ارمان ازدواج کرده بود رفتیم عقدیش
مات مونده بودم قلبم انگار هزارتیکه شد من ارمان از بچگی میخواستم خود عمم قول داده بود ک عروسش بشم یعنی چی
النا: با کی؟
رقیه مامان: با دختر همسایشون
رفتم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن جوری ک صدای گریه هام تا دو کوچه اونورتر میرفت
(۳روزبعد)
سه روز کارم شده بود گریه کردن بدنم درد میکرد مامانم امد تو اتاقم
رقیه مامان: النا جان فدات شم مگه پسر قحطی ارمان نشد یکی دیگ قربونت برم من چشمات همنجوری ضعیف هست بدترش نکن حالا هم پاشو لباستو بپوش رامتین ببرتت خونشون با خواهرش دوست شی هم سن خودته خواهرش ماهم میریم بله برون ارمان تو نیایی بهتره
النا: چجوری بابا به ارمتین اعتماده داره؟ بابای ک نمزاره من تا دم در برم؟
رقیه مامان: بابات جوری ک به ارمتین اعتماد داره به منی ک زنشم نداره درد دل هاشو به من نمگه میری به ارمتین میگه الانم اینقدر بهش اعتماد داره ک ترو میتونه ۱ سال با رامتین تو اتاق حبس کنه
اشک هامو پاک کردم لباس پوشیدم ک رامتین امد دنبالم عقب نشستم سلام کردم تو راه هیچ حرفی نزدیم رسیدیم ک یک دختر ریزه میزه کیوت دم در بود داشتیم میرسیدم به خونه ک گوشی رامتین زنگ خورد و با خنده ورداشت به گوشیش نگاه کردم دوتا قلب بود رو شماره ک بهش زنگ زدن ورداشت
رامتین: سلام بیبی چطوری تا ۲۰ دقیقه میام پیشت منم دلم تنگ شده برات
گوشیشو قطع کرد رسیدیم جلوی در خونه دختر امد درو برام وا کرد پیاده شدم ک رامتین بدون خداحافظی رفت .....
پارت۶
خواب بودم ک باصدای ارمتین بیدار شدم
النا: چیشده؟
رامتین: بابات امده دنبالت بیرونه
بلند شدم کیفمو ورداشتم رفتم بیرون ک دیدم بابام تو ماشین نشسته از رامتین تشکر کردم سوار ماشین شدم رسیدم خونه مامانم داشت لباس هاشو اتو میزد سلام کردم و خیلی کنجکاو بودم
النا: مامان کجا رفته بودین؟
رقیه مامان: پسر عمت ارمان ازدواج کرده بود رفتیم عقدیش
مات مونده بودم قلبم انگار هزارتیکه شد من ارمان از بچگی میخواستم خود عمم قول داده بود ک عروسش بشم یعنی چی
النا: با کی؟
رقیه مامان: با دختر همسایشون
رفتم تو اتاقم و شروع کردم به گریه کردن جوری ک صدای گریه هام تا دو کوچه اونورتر میرفت
(۳روزبعد)
سه روز کارم شده بود گریه کردن بدنم درد میکرد مامانم امد تو اتاقم
رقیه مامان: النا جان فدات شم مگه پسر قحطی ارمان نشد یکی دیگ قربونت برم من چشمات همنجوری ضعیف هست بدترش نکن حالا هم پاشو لباستو بپوش رامتین ببرتت خونشون با خواهرش دوست شی هم سن خودته خواهرش ماهم میریم بله برون ارمان تو نیایی بهتره
النا: چجوری بابا به ارمتین اعتماده داره؟ بابای ک نمزاره من تا دم در برم؟
رقیه مامان: بابات جوری ک به ارمتین اعتماد داره به منی ک زنشم نداره درد دل هاشو به من نمگه میری به ارمتین میگه الانم اینقدر بهش اعتماد داره ک ترو میتونه ۱ سال با رامتین تو اتاق حبس کنه
اشک هامو پاک کردم لباس پوشیدم ک رامتین امد دنبالم عقب نشستم سلام کردم تو راه هیچ حرفی نزدیم رسیدیم ک یک دختر ریزه میزه کیوت دم در بود داشتیم میرسیدم به خونه ک گوشی رامتین زنگ خورد و با خنده ورداشت به گوشیش نگاه کردم دوتا قلب بود رو شماره ک بهش زنگ زدن ورداشت
رامتین: سلام بیبی چطوری تا ۲۰ دقیقه میام پیشت منم دلم تنگ شده برات
گوشیشو قطع کرد رسیدیم جلوی در خونه دختر امد درو برام وا کرد پیاده شدم ک رامتین بدون خداحافظی رفت .....
۷.۳k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.