《زندگی جدید با تو》p41
.
.
.
.
+: باشه..خدافظ......
تلفنو قط کردم...
8:00
.
9:00
.
10:00
.
11:00
چرا امروز انقدر دیر میاد...اوففف منم که هیچ کاری ندارم انجام بدم..پس میخوابم....
لباس هام رو با یه ست راحتی عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و به دقیقه نکشیده بود که توی آغوش خواب رفتم و توی تخت غرق شدم....
تهیونگ ویو
این روزا خیلی کار دارم....اصلا وقت نمیکنمبا ا/ت وقت بگذرونم....دارم تمام تلاشمو میکنم که کار هام رو زودتر تمام کنم که بقیه وقتم رو پیش ا/ت باشم....
بالاخره ساعت 12 شب اومدم خونه...
تهیونگ با خستگی در رو باز میکنه و به آرومی وارد خانه میشه........ همه چراغ ها خاموش بود و فقط نور ماه از پنجرهها میتابید........ تهیونگ به سمت اتاق خواب میرود و میبینه که ا/ت خوابیده.....
تهیونگ کنار تخت میشینه و به صورت اون نگاه میکند.......احساس میکند که چقدر دلتنگش بوده....... اما ته دلش نگرانی وجود داره ....روزها مشغول کار بوده و از ا/ت دور بوده...... به آرومی دستش رو روی دست اون میزاره و به خوابش نگاه میکند و از اینهمه زیبایی لذت میبره....
یهو....ا/ت توی خواب تکون ریزی میخوره و صدای آرومی از خودش در میاره........ تهیونگ ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش میاد......
.
.
.
+: باشه..خدافظ......
تلفنو قط کردم...
8:00
.
9:00
.
10:00
.
11:00
چرا امروز انقدر دیر میاد...اوففف منم که هیچ کاری ندارم انجام بدم..پس میخوابم....
لباس هام رو با یه ست راحتی عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و به دقیقه نکشیده بود که توی آغوش خواب رفتم و توی تخت غرق شدم....
تهیونگ ویو
این روزا خیلی کار دارم....اصلا وقت نمیکنمبا ا/ت وقت بگذرونم....دارم تمام تلاشمو میکنم که کار هام رو زودتر تمام کنم که بقیه وقتم رو پیش ا/ت باشم....
بالاخره ساعت 12 شب اومدم خونه...
تهیونگ با خستگی در رو باز میکنه و به آرومی وارد خانه میشه........ همه چراغ ها خاموش بود و فقط نور ماه از پنجرهها میتابید........ تهیونگ به سمت اتاق خواب میرود و میبینه که ا/ت خوابیده.....
تهیونگ کنار تخت میشینه و به صورت اون نگاه میکند.......احساس میکند که چقدر دلتنگش بوده....... اما ته دلش نگرانی وجود داره ....روزها مشغول کار بوده و از ا/ت دور بوده...... به آرومی دستش رو روی دست اون میزاره و به خوابش نگاه میکند و از اینهمه زیبایی لذت میبره....
یهو....ا/ت توی خواب تکون ریزی میخوره و صدای آرومی از خودش در میاره........ تهیونگ ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش میاد......
۴.۰k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.