p:28
تا خواست برای بیهوش کردنم اقدام کنه صدای کسی که داشت بلند بلند اسممو میگفت مانعش شد و پا به فرار گذاشت
هیونجین: ا ا انیتا خوبی
به نقطه نامشخصی خیره شده بودم
و حرفی نمیزدم
صورتمو بین دستاش گرفت و پشت سرهم اسممو صدا میزد
هیونجین: انیتااا چت شده خوبی تو(داد)
انیتا: خ خ خوبم
دستمو گرفت و کمک کرد بلند شم
هیونجین: اسیب که ندیدی
نگرانی از چهره و لحن صداش میبارید
انیتا:نه نه
بغضی که داشتمو دیگه نتونستم نگه دارم و گریم گرفت
انیتا:اگه تو نبودی......
نزاشت حرفمو ادامه بدم و توی بغلش گرفتم
هیونجین:هیشش اون مهم نیست
صدای هق هقام همه جارو گرفته بودو هیونجین سعی در اروم کردنم داشت
هیونجین:گریه نکن دیگه،نمیزارم هیچ کاری باهات بکنه
دماغمو بالا کشیدم و از بغلش بیرون اومدم
هیونجین:بیا ببرمت خونه
باشه ای گفتم
دستشو دورم حلقه کرد که نیوفتم چون از شدت ترس همه بدنم میلرزید حتی نمیتونستم درست راه برم
بعد اینکه وارد خونه شدیم ابی که هیونجین بهم داده بودو خوردم و الان وقت ترسو بودن و این چیزا نبود باید همه چیو بهش میگفتم
انیتا:ه هیونجین ب باید یچیزی بهت بگم
هیونجین:بگو
انیتا:میشه تموم کنیم این رابطهرو؟
هیونجین: چی داری میگی الان مگه وقت این حرفاش
انیتا:ارع دقیقا همین الان وقتشه هیونجین،من،من ازت میترسم نمیونم کنارت باشم واسه یمدت از هم دورباشیم تا بتونم خودمو جمع و جور کنم
هیونجین:احتمالا سرت به جایی خورده اشکال نداره
انیتا: حالم خوبه دارم جدی میگم اینارو من هیچوقت نتونستم بلاهایی که سرم اووردی رو فراموش کنم ازت میترسم یکم بهم وقت بده خواهش میکنم
هیونجین:باشه هرچی تو بخوای،فقط الان کنارت بمونم؟
انیتا: ممنون که درک میکنی،نه نه چیزی نیست میتونی بری
باشه ای گفت و پاشد
هیونجین: درا و پنجره هارو قفل کن درم بازنکن واسه هیچکس
انیتا:هوم باشه مرسی
***
فیلیکس:هی آنی چیکار کردی
هیونجین هنوز سرکلاس نیومده بود نمیدونستم کجاس و این نگرانم میکرد
انیتا:بهش گفتم هرچی که دستور دادی
فقط کجاست الان
هیونجین: ا ا انیتا خوبی
به نقطه نامشخصی خیره شده بودم
و حرفی نمیزدم
صورتمو بین دستاش گرفت و پشت سرهم اسممو صدا میزد
هیونجین: انیتااا چت شده خوبی تو(داد)
انیتا: خ خ خوبم
دستمو گرفت و کمک کرد بلند شم
هیونجین: اسیب که ندیدی
نگرانی از چهره و لحن صداش میبارید
انیتا:نه نه
بغضی که داشتمو دیگه نتونستم نگه دارم و گریم گرفت
انیتا:اگه تو نبودی......
نزاشت حرفمو ادامه بدم و توی بغلش گرفتم
هیونجین:هیشش اون مهم نیست
صدای هق هقام همه جارو گرفته بودو هیونجین سعی در اروم کردنم داشت
هیونجین:گریه نکن دیگه،نمیزارم هیچ کاری باهات بکنه
دماغمو بالا کشیدم و از بغلش بیرون اومدم
هیونجین:بیا ببرمت خونه
باشه ای گفتم
دستشو دورم حلقه کرد که نیوفتم چون از شدت ترس همه بدنم میلرزید حتی نمیتونستم درست راه برم
بعد اینکه وارد خونه شدیم ابی که هیونجین بهم داده بودو خوردم و الان وقت ترسو بودن و این چیزا نبود باید همه چیو بهش میگفتم
انیتا:ه هیونجین ب باید یچیزی بهت بگم
هیونجین:بگو
انیتا:میشه تموم کنیم این رابطهرو؟
هیونجین: چی داری میگی الان مگه وقت این حرفاش
انیتا:ارع دقیقا همین الان وقتشه هیونجین،من،من ازت میترسم نمیونم کنارت باشم واسه یمدت از هم دورباشیم تا بتونم خودمو جمع و جور کنم
هیونجین:احتمالا سرت به جایی خورده اشکال نداره
انیتا: حالم خوبه دارم جدی میگم اینارو من هیچوقت نتونستم بلاهایی که سرم اووردی رو فراموش کنم ازت میترسم یکم بهم وقت بده خواهش میکنم
هیونجین:باشه هرچی تو بخوای،فقط الان کنارت بمونم؟
انیتا: ممنون که درک میکنی،نه نه چیزی نیست میتونی بری
باشه ای گفت و پاشد
هیونجین: درا و پنجره هارو قفل کن درم بازنکن واسه هیچکس
انیتا:هوم باشه مرسی
***
فیلیکس:هی آنی چیکار کردی
هیونجین هنوز سرکلاس نیومده بود نمیدونستم کجاس و این نگرانم میکرد
انیتا:بهش گفتم هرچی که دستور دادی
فقط کجاست الان
۷.۶k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.