رمان 🦇اردیا🦉
خاطراتموم:)
پارت۲
دیانا:من کلا تو اون یه ساعتی که تو کافه با بچه ها نشسته بودیم بغض کرده بودم خاله اللهه هم رفت بود باهاشون واسه همین فقط نوه ها بودن که تقریبا۱۵نفر میشدیم
ارسلان:لحظه اخری فهمیدیم که مامان منم میخواد بره و منم تو بغض بود ولی خودمو خوب نشون میدادم
عسل:بچه ها انقدر چص نکنید بیاید جرعت حقیقت بازی کنیم
ممد:افرین خواهر خوشگلم چه ذهن خوبی داری بیاید بازی کنیم
همه بچه ها :اوکی
دیانا:بطری گذاشتیم وسط و چرخوندم که حکم عسل بود
عسل:ج یا ح
دیانا:ح
عسل:تاحالا لب گرفتی از کسی
دیانا:بعد از گفتنش یاد چهارسال پیش افتادم
فلش بک🔙
تو زمان ویدیو پارکی تو گوشیم بودم که ارسلان گفت دیا بسه انقدر سرت تو گوشی نباشه
منم گفتم ارسلاوون
ارسلان گف جانم و گوشیو از دستم گرف و بوسم کرد
پایان فلش بک
ارسلان نگاهش سمت من رفت منم بهش نگاه کردم و دوباره روبه عسل کردمو گفتم:نه کسیو بوس نکردم
ارسلان:با گفتن این حرفش قلبم اتیش گرف یعنی یادش رفته
دیانا:خب بطری رو چرخودمو افتاد به ارسلانو نیکا:
ارسلان:نیکا تاحالا با پسر از اون کارا کردی
نیکا:اره ولی فقط لب بود جای دیگه ای نبود
ارسلان:بعد از چند دور افتا به منو لئو
لئو:پاشو دیانارو بوس کن
ارسلان:رضا هر جرعتی که میخوای بدی بده ولب این نه
همه بچه ها:ارسلان پاشو
دیانا:اومد نزدیک لبمو بوس کرد ولی بعد از یه بار لب گرف ازم منم هولش دادم افتاد رو صندلی و رفتیم خونه...
ادامه دارد....
پارت۲
دیانا:من کلا تو اون یه ساعتی که تو کافه با بچه ها نشسته بودیم بغض کرده بودم خاله اللهه هم رفت بود باهاشون واسه همین فقط نوه ها بودن که تقریبا۱۵نفر میشدیم
ارسلان:لحظه اخری فهمیدیم که مامان منم میخواد بره و منم تو بغض بود ولی خودمو خوب نشون میدادم
عسل:بچه ها انقدر چص نکنید بیاید جرعت حقیقت بازی کنیم
ممد:افرین خواهر خوشگلم چه ذهن خوبی داری بیاید بازی کنیم
همه بچه ها :اوکی
دیانا:بطری گذاشتیم وسط و چرخوندم که حکم عسل بود
عسل:ج یا ح
دیانا:ح
عسل:تاحالا لب گرفتی از کسی
دیانا:بعد از گفتنش یاد چهارسال پیش افتادم
فلش بک🔙
تو زمان ویدیو پارکی تو گوشیم بودم که ارسلان گفت دیا بسه انقدر سرت تو گوشی نباشه
منم گفتم ارسلاوون
ارسلان گف جانم و گوشیو از دستم گرف و بوسم کرد
پایان فلش بک
ارسلان نگاهش سمت من رفت منم بهش نگاه کردم و دوباره روبه عسل کردمو گفتم:نه کسیو بوس نکردم
ارسلان:با گفتن این حرفش قلبم اتیش گرف یعنی یادش رفته
دیانا:خب بطری رو چرخودمو افتاد به ارسلانو نیکا:
ارسلان:نیکا تاحالا با پسر از اون کارا کردی
نیکا:اره ولی فقط لب بود جای دیگه ای نبود
ارسلان:بعد از چند دور افتا به منو لئو
لئو:پاشو دیانارو بوس کن
ارسلان:رضا هر جرعتی که میخوای بدی بده ولب این نه
همه بچه ها:ارسلان پاشو
دیانا:اومد نزدیک لبمو بوس کرد ولی بعد از یه بار لب گرف ازم منم هولش دادم افتاد رو صندلی و رفتیم خونه...
ادامه دارد....
۷.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.