وقتی باهاش دعوات شد اما..... پارت ۱
وقتی باهاش دعوات شد اما...........
ساعت ها از دعوای تو باعشق زنگدیت گذشته بود و تو هنوز دلتنگه بوسه های پی در پی اون یا بهتر بود بگی به اصطلاح شوهر ایندت روی مو های ابریشمیت بودی .
داشتی داخل خیابون هایی که با اشک ابر ها یکی شده بود پرسه میزدی . انگار که ابر ها از درد دلت خبر داشتن برای حال بد تو اشک میریختن . هوا خیلی سرد بود و تو فقط بایه پیژامه ی مشکی رنگی که بخاطر هوای بارونی خیس شده بود به تن داشتی . اشک های چشمات با هم مسابقه میدادن و یکی پس از دیگری بر روی صورتت میریختن . دلت برای لبخند های تنها عشقت یعنی هیونجین تنگ شده بود . دلت بازم بوسه های گرم و آغوش گرم ترش رو میخواست اما دریغ از اینکه اون آغوش دیگه متعلق به تو نبود . با یاد اوری صحنه ای که شاهدش با چشمای خودت بودی گربت دوباره شدت گرفت تنگی نفش پیدا کردی حس عجیبی داشتی که میتونستی اسمشو (( پوچی )) بزاری .
فلش یک به چند ساعت قبل :
بعد از دعوایی که با هیونجین داشتی گذاشت و از خونه رفت تو هم از اینکه این چند وقت انقدر باهات سرد شده بود خسته شده بودی و می خواستی به خیال خودت یه درس بهش بدی پس تصمیم گرفتی بری پیش تنها و بهترین دوستت که مثل خواهر بود برات .
چمدونتو بستی ولی لباساتو عوض نکردی چون میترسیدی هیونجین بیاد پس وقت تلف نکردی .
وتی رسیدی رمز در رو وارد کردی و داخل شدی و با دیدن صحنه ی روبروت صدای شکستن قلبتو شنیدی باورت نمیشد چی دیدی
ساعت ها از دعوای تو باعشق زنگدیت گذشته بود و تو هنوز دلتنگه بوسه های پی در پی اون یا بهتر بود بگی به اصطلاح شوهر ایندت روی مو های ابریشمیت بودی .
داشتی داخل خیابون هایی که با اشک ابر ها یکی شده بود پرسه میزدی . انگار که ابر ها از درد دلت خبر داشتن برای حال بد تو اشک میریختن . هوا خیلی سرد بود و تو فقط بایه پیژامه ی مشکی رنگی که بخاطر هوای بارونی خیس شده بود به تن داشتی . اشک های چشمات با هم مسابقه میدادن و یکی پس از دیگری بر روی صورتت میریختن . دلت برای لبخند های تنها عشقت یعنی هیونجین تنگ شده بود . دلت بازم بوسه های گرم و آغوش گرم ترش رو میخواست اما دریغ از اینکه اون آغوش دیگه متعلق به تو نبود . با یاد اوری صحنه ای که شاهدش با چشمای خودت بودی گربت دوباره شدت گرفت تنگی نفش پیدا کردی حس عجیبی داشتی که میتونستی اسمشو (( پوچی )) بزاری .
فلش یک به چند ساعت قبل :
بعد از دعوایی که با هیونجین داشتی گذاشت و از خونه رفت تو هم از اینکه این چند وقت انقدر باهات سرد شده بود خسته شده بودی و می خواستی به خیال خودت یه درس بهش بدی پس تصمیم گرفتی بری پیش تنها و بهترین دوستت که مثل خواهر بود برات .
چمدونتو بستی ولی لباساتو عوض نکردی چون میترسیدی هیونجین بیاد پس وقت تلف نکردی .
وتی رسیدی رمز در رو وارد کردی و داخل شدی و با دیدن صحنه ی روبروت صدای شکستن قلبتو شنیدی باورت نمیشد چی دیدی
۳.۱k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.