فیک کوک (اعتماد)ادامه پارت۱۱
چند روز بعد
از زبان ا/ت
کی فکرشو میکرد من اینطوری ازدواج کنم با شلوار جین و هودی سفید نشستم کنار جناب جئون اما اون طوری که من فهمیدم اون همیشه خوشتیپ اصلا به درک
بالاخره با زور بله رو به هم دیگه دادیم پای اون سند های ازدواج کوفتی رو هم امضا کردیم و وقت به انگشتر ها رسید اصلا از زندگی بدم اومد حتی نتونستم خودم انگشترم رو انتخاب کنم
به انگشتر ها نگاه کردم که صدای جناب جئون در اومد و گفت : چیه نکنه میخوای خودم دستت کنم
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : نخیر لازم نکرده اصلا من انگشتر نمیخوام
خاله یو که خدمتکار اینجاست و خیلی خانم مهربونیه گفت : ببخشید ولی اگر دستتون نکنید شوقون نداره
جونگ کوک بی اهمیت گفت : همش یه دسته خرافاته
من که به این چیزا اعتقاد شدیدی داشتم دستش رو محکم گرفتم و گفتم : مگه نشنیدی چی گفت خاله یو
انگشتر رو کردم تو دستش انگشتر خودم رو هم انداختم تو دستم و بلند شدم رفتم طبقه بالا...
یه اتاق برام آماده کرده بودن به لطف تهیونگ هر چیزی که خودم میخواستم تو اتاقم بود اگر با اون دیو بود که مثل اتاق خودش باید اینجا رو هم سیاه میکردم تا زانوی غم بغل بگیرم...یکم روی تخت بپر بپر کردم یکم هم از پنجره به حیاط پژمرده نگاه کردم فقط نگهبان ها توی دید بودن من نمیفهمم چرا اینقدر آدم رو آواره کرده واسه نگهبانی آخه
از زبان ا/ت
کی فکرشو میکرد من اینطوری ازدواج کنم با شلوار جین و هودی سفید نشستم کنار جناب جئون اما اون طوری که من فهمیدم اون همیشه خوشتیپ اصلا به درک
بالاخره با زور بله رو به هم دیگه دادیم پای اون سند های ازدواج کوفتی رو هم امضا کردیم و وقت به انگشتر ها رسید اصلا از زندگی بدم اومد حتی نتونستم خودم انگشترم رو انتخاب کنم
به انگشتر ها نگاه کردم که صدای جناب جئون در اومد و گفت : چیه نکنه میخوای خودم دستت کنم
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : نخیر لازم نکرده اصلا من انگشتر نمیخوام
خاله یو که خدمتکار اینجاست و خیلی خانم مهربونیه گفت : ببخشید ولی اگر دستتون نکنید شوقون نداره
جونگ کوک بی اهمیت گفت : همش یه دسته خرافاته
من که به این چیزا اعتقاد شدیدی داشتم دستش رو محکم گرفتم و گفتم : مگه نشنیدی چی گفت خاله یو
انگشتر رو کردم تو دستش انگشتر خودم رو هم انداختم تو دستم و بلند شدم رفتم طبقه بالا...
یه اتاق برام آماده کرده بودن به لطف تهیونگ هر چیزی که خودم میخواستم تو اتاقم بود اگر با اون دیو بود که مثل اتاق خودش باید اینجا رو هم سیاه میکردم تا زانوی غم بغل بگیرم...یکم روی تخت بپر بپر کردم یکم هم از پنجره به حیاط پژمرده نگاه کردم فقط نگهبان ها توی دید بودن من نمیفهمم چرا اینقدر آدم رو آواره کرده واسه نگهبانی آخه
۱۱۶.۵k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.