رمان تغییری که اینده را عوض کرد..پارت 3
اسلاید 2 = ارایش ات( یادم رفت بگزارم)
پارت 3
مجری از همگی بابت حضور در این مهمانی که بابت برد موسیقی گروه مشهور کیپاپ .. بی تی اس برگزار شده ممنونم. این اجرایی که شاهدش بودیم از طرف کمپانی ...( کپانی که ات براش کار میکنه) اجرا شد به دلیل تبریک به گروه بی تی اس و همچنین لذت بردن شما عزیزان....لازم به ذکر است که مدیر اجرایی و طراح دنس این رقص خانم لی ات هستن ه برای همین کمپانی کار میکنن... به شما هم بابت برد جایگاه دوم تبریک میگیم...به افتخارشون
یونگی ویو
چی گفت ات؟ درست دیدمش؟ اون..اون ات بود....وقتی که مجری گفت لی ات خیلی غیر منتظره از صندلی پاشدم و همه متعجب شدن ولی خوشبختانه مجری ادامه داد و منم برای اینکه ضایع نباشه به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم..
داشتم میرفتم که یکی محکم به من برخورد کرد و تمام وسایل کیفش پخش زمین شد..
- معذرت میخوام ..ندیدمتون...
+ مشکلی نیست من باید مراقب میبودم...
داشتم کمک میکردم که وسایلش رو جمع کنه که چشمم به کلید ماشینش افتاد....اون ست جاکلیدی من بود....یعنی ممکنه اون....اون..ات باشه؟
با تردید و ترس صورتم رو بالا اوردم و نگاهش کردم...اره همون طوری بود که توی اینترنت بوده بودم...ولی زیبا تر .. جذاب تر و خوش بو تر... عطرش خیلی خوش بو بود... میترسیدم نشناستم .... اون خیلی عوض شده بود...بزرگتر شده بود....دیگه کیوت نبود حالا خیلی جذاب شده بود...لباس مشکی که پوشیده بود با تینت قرمزی که زده بود موهای لخت مشکی و بازش خیلی تضاد قشنگی داشتن.....ای چرا من دارم اینا رو با خودم میگم....یونگی به خودت بیا اون فقط یه دوسته و دوستت میمونه..................البته شاید
اروم و از ترس لب زدم=
- ات؟
ات سرش رو بلند کرد....
+ چی؟! شوگا! خودتی؟
- اره خودمم( اروم و با بغض)
- چرا بهم نگفتی اینجایی ...من باید از بقیه بشنوم؟ چرا بهم خبر ندادی؟
+ من..من متاسفم...من بعد از اینکه از پیش تو رفتم ... 3 سال بعد مادرم رو از دست دادم.... نمیتونستم باهاش کنار بیام...کمپانی هم اجازه نمیداد ببخشید( بغض)
ات سریع یونگی رو بغل کرد
+ باور کن...من میخواستم.. حتی برگردم به خونه قبلیمون... ولی کمپانی نمیگزاشت....پدرم نمیگزاشت...متاسفم
- هیسسس بسه دیگه....گریه نکنی ها .. ناراحت میشم...
یونگی از این که هم ات بغلش کرده بود تعجب زده بود هم از حرف هایی که میزد...خیلی دلش میخواست ات رو بغل کنه......دوست و همبازی بچگیشو...دوستی که وقتایی که پدر و مادرش دعواش میکردن یا وقتایی که میخواست میرفت پیش اون و بازی میکرد... سنگ صبوری که همه خاطراتش رو میدونست ....ولی خیلی عجیب بود....بعد از این همه سال دوباره بتونه ملاقاتش کنه....
+ ممنون...ببخشید اگه باعش شدم ناراحت بشی
- نه عیب نداره.....
+ من میرم...خداحافظ ... فعلا
یونگی دست ات رو گرفت..
- میشه....
پارت 3
مجری از همگی بابت حضور در این مهمانی که بابت برد موسیقی گروه مشهور کیپاپ .. بی تی اس برگزار شده ممنونم. این اجرایی که شاهدش بودیم از طرف کمپانی ...( کپانی که ات براش کار میکنه) اجرا شد به دلیل تبریک به گروه بی تی اس و همچنین لذت بردن شما عزیزان....لازم به ذکر است که مدیر اجرایی و طراح دنس این رقص خانم لی ات هستن ه برای همین کمپانی کار میکنن... به شما هم بابت برد جایگاه دوم تبریک میگیم...به افتخارشون
یونگی ویو
چی گفت ات؟ درست دیدمش؟ اون..اون ات بود....وقتی که مجری گفت لی ات خیلی غیر منتظره از صندلی پاشدم و همه متعجب شدن ولی خوشبختانه مجری ادامه داد و منم برای اینکه ضایع نباشه به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم..
داشتم میرفتم که یکی محکم به من برخورد کرد و تمام وسایل کیفش پخش زمین شد..
- معذرت میخوام ..ندیدمتون...
+ مشکلی نیست من باید مراقب میبودم...
داشتم کمک میکردم که وسایلش رو جمع کنه که چشمم به کلید ماشینش افتاد....اون ست جاکلیدی من بود....یعنی ممکنه اون....اون..ات باشه؟
با تردید و ترس صورتم رو بالا اوردم و نگاهش کردم...اره همون طوری بود که توی اینترنت بوده بودم...ولی زیبا تر .. جذاب تر و خوش بو تر... عطرش خیلی خوش بو بود... میترسیدم نشناستم .... اون خیلی عوض شده بود...بزرگتر شده بود....دیگه کیوت نبود حالا خیلی جذاب شده بود...لباس مشکی که پوشیده بود با تینت قرمزی که زده بود موهای لخت مشکی و بازش خیلی تضاد قشنگی داشتن.....ای چرا من دارم اینا رو با خودم میگم....یونگی به خودت بیا اون فقط یه دوسته و دوستت میمونه..................البته شاید
اروم و از ترس لب زدم=
- ات؟
ات سرش رو بلند کرد....
+ چی؟! شوگا! خودتی؟
- اره خودمم( اروم و با بغض)
- چرا بهم نگفتی اینجایی ...من باید از بقیه بشنوم؟ چرا بهم خبر ندادی؟
+ من..من متاسفم...من بعد از اینکه از پیش تو رفتم ... 3 سال بعد مادرم رو از دست دادم.... نمیتونستم باهاش کنار بیام...کمپانی هم اجازه نمیداد ببخشید( بغض)
ات سریع یونگی رو بغل کرد
+ باور کن...من میخواستم.. حتی برگردم به خونه قبلیمون... ولی کمپانی نمیگزاشت....پدرم نمیگزاشت...متاسفم
- هیسسس بسه دیگه....گریه نکنی ها .. ناراحت میشم...
یونگی از این که هم ات بغلش کرده بود تعجب زده بود هم از حرف هایی که میزد...خیلی دلش میخواست ات رو بغل کنه......دوست و همبازی بچگیشو...دوستی که وقتایی که پدر و مادرش دعواش میکردن یا وقتایی که میخواست میرفت پیش اون و بازی میکرد... سنگ صبوری که همه خاطراتش رو میدونست ....ولی خیلی عجیب بود....بعد از این همه سال دوباره بتونه ملاقاتش کنه....
+ ممنون...ببخشید اگه باعش شدم ناراحت بشی
- نه عیب نداره.....
+ من میرم...خداحافظ ... فعلا
یونگی دست ات رو گرفت..
- میشه....
۲۶۴
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.