•من زودتر عاشقت شدم♡
•منزودترعاشقتشدم♡
•p9
تا صبح نخوابیدم!موقعی که چشمام رفت رو هم که بخوابم یهو بونا اومد کله ی سرم که پاشو!با حال زارپاشدم.بونا:ببین لباسای خفنتو برات اوردم!نمیدونست من الان زیر بار زورم!اصلا برام مهم نبود چی میپوشم چه برسه به اینکه بفهمم خفنه یا نه!شلوار چرم مشکی چسبون و تیشرت رو با کمک اون تنم کردم و کلتی که داده بودن رو توی گودیه کمرم گذاشتم و کت چرم هم تنم کرد و موهامو بالای سرم سفت بست.گفت:چقد خوشگل شدی! یه نگا به خودم توی آینه انداختم.پکر بودم!معلومه هر کس زیر باره زور بره معلومه پکر میشه.ولی من باید غرور خودمو حفظ کنم همون غروری که بابا بهم یاد داده بود!وقتی از غروری که توی صورتم بود مطمئن شدم راه افتادم.در و باز کردم که همون موقع جئون از پله ها اومد پایین:به!ساعت خواب!خانومی احیانا شما نباید زودتر از من جلو در باشی؟حرصم گرفت ولی با همون صورت مغرور گفتم:همین که باهات دارم میام باید خداتو شکر کنی!و راه افتادم که دقیقا پشت سرم اومد و اروم گفت:زبونتو کوتاه کن!نزار خودم دست به کار شم!از بغلم رد شد و رفت سمت ماشین مشکی رنگی که اماده جلوی در بود.چقدر پروعههههه ایننننن!!!منم رفتم طرفش و جلو نشستم.خوب میدونستم وظایفم چیه.اونجایی که میخواستیم بریم تقریبا بیرون از شهر بود.ماشین ساکت بود تا اینکه گفت:امروزو اومدی!از فردا آموزش میبینی!باید مثل باهاش حرف میزدم سرد خشک!:نه!نمیخواد بلدم!دیگه ادامه نداد چون لحنم جدید بود!رسیدیم بازم یه کاخ!یه ذره بزرگتر!
•p9
تا صبح نخوابیدم!موقعی که چشمام رفت رو هم که بخوابم یهو بونا اومد کله ی سرم که پاشو!با حال زارپاشدم.بونا:ببین لباسای خفنتو برات اوردم!نمیدونست من الان زیر بار زورم!اصلا برام مهم نبود چی میپوشم چه برسه به اینکه بفهمم خفنه یا نه!شلوار چرم مشکی چسبون و تیشرت رو با کمک اون تنم کردم و کلتی که داده بودن رو توی گودیه کمرم گذاشتم و کت چرم هم تنم کرد و موهامو بالای سرم سفت بست.گفت:چقد خوشگل شدی! یه نگا به خودم توی آینه انداختم.پکر بودم!معلومه هر کس زیر باره زور بره معلومه پکر میشه.ولی من باید غرور خودمو حفظ کنم همون غروری که بابا بهم یاد داده بود!وقتی از غروری که توی صورتم بود مطمئن شدم راه افتادم.در و باز کردم که همون موقع جئون از پله ها اومد پایین:به!ساعت خواب!خانومی احیانا شما نباید زودتر از من جلو در باشی؟حرصم گرفت ولی با همون صورت مغرور گفتم:همین که باهات دارم میام باید خداتو شکر کنی!و راه افتادم که دقیقا پشت سرم اومد و اروم گفت:زبونتو کوتاه کن!نزار خودم دست به کار شم!از بغلم رد شد و رفت سمت ماشین مشکی رنگی که اماده جلوی در بود.چقدر پروعههههه ایننننن!!!منم رفتم طرفش و جلو نشستم.خوب میدونستم وظایفم چیه.اونجایی که میخواستیم بریم تقریبا بیرون از شهر بود.ماشین ساکت بود تا اینکه گفت:امروزو اومدی!از فردا آموزش میبینی!باید مثل باهاش حرف میزدم سرد خشک!:نه!نمیخواد بلدم!دیگه ادامه نداد چون لحنم جدید بود!رسیدیم بازم یه کاخ!یه ذره بزرگتر!
۱۳.۰k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.