شب شهادت امام حسن عسگری روخدمت آقا صاحب الزمان عج و همه ی
شب شهادت امام حسن عسگری روخدمت آقا صاحب الزمان عج و همه ی شیعیان تسلیت میگم....
داستان هفت روز ملاقات با امام زمان عج...
حاج سید عزیزالله تهرانی برای فرزندش فرمود:
ایامی که در نجف سکونت داشتم مشغول «جهاد اکبر» و «ریاضتهای شرعی» از قبیل روزه و نماز و ادعیه و غیره بودم. یک بار چند روزی برای زیارت مخصوصهی امام حسین علیهالسلام در عید فطر، به کربلای معلی مشرف شدم و در مدرسهی «صدر» در حجرهی بعضی از رفقا منزل نمودم.
غالباً در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضی از اوقات برای استراحت به حجره میآمدم. در آن حجره بعضی از رفقا و زوار هم بودند. آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف سؤال نمودند. گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال میخواهم پیاده به حج مشرف شوم و این مطلب را در زیر گنبد مقدس سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام از خدا خواستهام و امید اجابت آن را دارم.
همهی رفقا و زوار حاضر در حجره از روی تمسخر و استهزاء گفتند: از بس ریاضت کشیدهای مغزت عیب کرده است؟ چطور برای تو پیاده به حج رفتن بی زاد و توشه و مرکب وجود ضعف مزاج ممکن است؟
و خلاصه مرا بسیار استهزاء نمودند به حدی که سینهام تنگ شد و از حجره محزون و اندوهناک خارج شدم. با همان حال وارد حرم مطهر شدم و زیارت مختصری کردم و متوجه سمت بالای سر مقدس شدم و در آنجایی که همیشه مینشستم قرار گرفتم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداء علیهالسلام شدم.
ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد، وقتی رو برگرداندم دیدم مردی است و به نظر میرسید که از اعراب باشد، اما با من به فارسی تکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت: میخواهی پیاده به حج مشرف شوی؟
گفتم: بلی.
گفت: من هم ارادهی حج دارم، آیا با من میآیی؟
گفتم: بلی.
گفت: پس مقداری نان خشک که یک هفتهات را کفایت کند مهیا کن و آفتابهی آبی بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا جهت انجام حج به راه بیفتیم.
گفتم: سمعاً و طاعهً.
از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمی گندم گرفتم و به یکی از زنهای فامیل دادم که نان بپزد. رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند.
چون روز موعود شد وسائلم را برداشتم و به حرم مشرف شدم و زیارت وداع نمودم.
آن مرد در همین وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحت مقدس و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تقریباً یک ساعت راه پیمودیم. در بین راه نه او با من صحبت میکرد و نه من به او چیزی میگفتم تا به برکهی آبی رسیدیم. ایشان خطی کشید و گفت: این خط، قبله است و این هم آب، اینجا بمان، غذا بخور و نماز بخوان همین که عصر شد میآیم. بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم.
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آنجا بودم. عصر، ایشان آمد و گفت: برخیز برویم.
برخاستم و ساعتی با او رفتم، باز به آب دیگری رسیدیم، دوباره خطی کشید و گفت: این خط قبله است و این هم آب، شب را اینجا میمانی و من صبح نزد تو میآیم. و بعضی از اوراد را به من تعلیم داد و خودش برگشت.
شب را به آرامش در آنجا ماندم. صبح که شد و آفتاب طلوع کرد آمد و گفت: برخیز برویم.
به مقدار روز اول رفتیم، باز به آب دیگری رسیدیم و باز خط قبله را کشید و گفت: من عصر میآیم.
عصر که شد مثل روز اول آمد و به همان شکل رفتیم و به همین ترتیب هر صبح و عصر می آمد و میسر را طی مینمودیم، اما احساس خستگی از راه رفتن نمیکردیم چون خیلی راه نمیرفتیم تا خسته شویم.
هفت روز به این منوال گذشت.
صبح روز هفتم گفت: اینجا مثل من، برای احرام غسل کن و احرامت را بپوش و مثل من تلبیه (جمله لبیک اللهم لبیک) بگو.
من هم حسب الامر ایشان اعمال را به جا آوردم آن گاه کمی که رفتیم ناگاه صدایی شنیدیم مثل صدایی که در بین کوه ها ایجاد میشود، سؤال کردم: این صدا چیست؟
گفت: از این کوه که بالا رفتی شهری را میبینی، داخل آن شهر شو. این را گفت و از نزد من رفت.
من هم تنها بالای کوه رفتم و شهر عظیمی را دیدم. از کوه فرود آمدم و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم: اینجا کجاست؟
گفتند: اینجا مکه معظمه است. آن وقت من متوجه حال خودم شدم و از خواب غفلت بیدار شدم و دانستم که با نشناختن آن مرد فیض عظیمی از من فوت شده است و خیلی پشیمان شدم؛ اما پشیمانی سودی نداشت.
دههی دوم و سوم «شوال» و تمام ماه «ذی قعده» و ایامی از «ذی حجه» را در مکه بودم تا این که حجاج رسیدند. همراه آنها عموزادهی من حاج سیدخلیل پسر حاج سیداسدالله تهرانی بود که با عدهای از حجاج تهران از راه شام آمده بودند و ایشان تشرفم را به حج خبر نداشت، همین که یکدیگر را دیدم مرا با خود نگه داشت و مخارجم را داد و در راه مراجعت کجاوهای برای من گرفت و بعد از حج مرا از راه «جَبَل» (مسیری در آن حوالی) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد.
(کمال
داستان هفت روز ملاقات با امام زمان عج...
حاج سید عزیزالله تهرانی برای فرزندش فرمود:
ایامی که در نجف سکونت داشتم مشغول «جهاد اکبر» و «ریاضتهای شرعی» از قبیل روزه و نماز و ادعیه و غیره بودم. یک بار چند روزی برای زیارت مخصوصهی امام حسین علیهالسلام در عید فطر، به کربلای معلی مشرف شدم و در مدرسهی «صدر» در حجرهی بعضی از رفقا منزل نمودم.
غالباً در کربلا در حرم مطهر مشرف بودم و بعضی از اوقات برای استراحت به حجره میآمدم. در آن حجره بعضی از رفقا و زوار هم بودند. آنها از حال من و زمان برگشتنم به نجف سؤال نمودند. گفتم: من قصد مراجعت ندارم و امسال میخواهم پیاده به حج مشرف شوم و این مطلب را در زیر گنبد مقدس سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام از خدا خواستهام و امید اجابت آن را دارم.
همهی رفقا و زوار حاضر در حجره از روی تمسخر و استهزاء گفتند: از بس ریاضت کشیدهای مغزت عیب کرده است؟ چطور برای تو پیاده به حج رفتن بی زاد و توشه و مرکب وجود ضعف مزاج ممکن است؟
و خلاصه مرا بسیار استهزاء نمودند به حدی که سینهام تنگ شد و از حجره محزون و اندوهناک خارج شدم. با همان حال وارد حرم مطهر شدم و زیارت مختصری کردم و متوجه سمت بالای سر مقدس شدم و در آنجایی که همیشه مینشستم قرار گرفتم و با حزن تمام متوسل به سیدالشهداء علیهالسلام شدم.
ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد، وقتی رو برگرداندم دیدم مردی است و به نظر میرسید که از اعراب باشد، اما با من به فارسی تکلم نمود و مرا به اسم نام برد و گفت: میخواهی پیاده به حج مشرف شوی؟
گفتم: بلی.
گفت: من هم ارادهی حج دارم، آیا با من میآیی؟
گفتم: بلی.
گفت: پس مقداری نان خشک که یک هفتهات را کفایت کند مهیا کن و آفتابهی آبی بیاور و احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع کن تا جهت انجام حج به راه بیفتیم.
گفتم: سمعاً و طاعهً.
از حرم مطهر خارج شدم و مقدار کمی گندم گرفتم و به یکی از زنهای فامیل دادم که نان بپزد. رفقا هم همان روز به نجف اشرف مراجعت کردند.
چون روز موعود شد وسائلم را برداشتم و به حرم مشرف شدم و زیارت وداع نمودم.
آن مرد در همین وقت مقرر آمد و با هم از حرم مطهر و صحت مقدس و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تقریباً یک ساعت راه پیمودیم. در بین راه نه او با من صحبت میکرد و نه من به او چیزی میگفتم تا به برکهی آبی رسیدیم. ایشان خطی کشید و گفت: این خط، قبله است و این هم آب، اینجا بمان، غذا بخور و نماز بخوان همین که عصر شد میآیم. بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم.
غذا خوردم و وضو گرفتم و نماز خواندم و آنجا بودم. عصر، ایشان آمد و گفت: برخیز برویم.
برخاستم و ساعتی با او رفتم، باز به آب دیگری رسیدیم، دوباره خطی کشید و گفت: این خط قبله است و این هم آب، شب را اینجا میمانی و من صبح نزد تو میآیم. و بعضی از اوراد را به من تعلیم داد و خودش برگشت.
شب را به آرامش در آنجا ماندم. صبح که شد و آفتاب طلوع کرد آمد و گفت: برخیز برویم.
به مقدار روز اول رفتیم، باز به آب دیگری رسیدیم و باز خط قبله را کشید و گفت: من عصر میآیم.
عصر که شد مثل روز اول آمد و به همان شکل رفتیم و به همین ترتیب هر صبح و عصر می آمد و میسر را طی مینمودیم، اما احساس خستگی از راه رفتن نمیکردیم چون خیلی راه نمیرفتیم تا خسته شویم.
هفت روز به این منوال گذشت.
صبح روز هفتم گفت: اینجا مثل من، برای احرام غسل کن و احرامت را بپوش و مثل من تلبیه (جمله لبیک اللهم لبیک) بگو.
من هم حسب الامر ایشان اعمال را به جا آوردم آن گاه کمی که رفتیم ناگاه صدایی شنیدیم مثل صدایی که در بین کوه ها ایجاد میشود، سؤال کردم: این صدا چیست؟
گفت: از این کوه که بالا رفتی شهری را میبینی، داخل آن شهر شو. این را گفت و از نزد من رفت.
من هم تنها بالای کوه رفتم و شهر عظیمی را دیدم. از کوه فرود آمدم و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم: اینجا کجاست؟
گفتند: اینجا مکه معظمه است. آن وقت من متوجه حال خودم شدم و از خواب غفلت بیدار شدم و دانستم که با نشناختن آن مرد فیض عظیمی از من فوت شده است و خیلی پشیمان شدم؛ اما پشیمانی سودی نداشت.
دههی دوم و سوم «شوال» و تمام ماه «ذی قعده» و ایامی از «ذی حجه» را در مکه بودم تا این که حجاج رسیدند. همراه آنها عموزادهی من حاج سیدخلیل پسر حاج سیداسدالله تهرانی بود که با عدهای از حجاج تهران از راه شام آمده بودند و ایشان تشرفم را به حج خبر نداشت، همین که یکدیگر را دیدم مرا با خود نگه داشت و مخارجم را داد و در راه مراجعت کجاوهای برای من گرفت و بعد از حج مرا از راه «جَبَل» (مسیری در آن حوالی) تا نجف اشرف و از نجف تا تهران همراه خود برد.
(کمال
۲.۷k
۲۸ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.