✞رمان انتقام✞ پارت 83
•انتقام•
پارت هشتاد و سه
مهراب: الان شیش نفرمون باید تو ی ماشین بشینیم:|
رضا: واقعا فک کردین جا میشیم؟
پانیذ: خب ی کاری میکنیم رضا رانندگی میکنه منو مهدیس و مهراب عقب میشینیم دیانام جلو رو پای ارسلان میشینه...
دیانا: چییییی؟(با جیغ)
ارسلان: رفتم نشستم رو صندلی شاگرد و دستمو به علامت اینکه بیا بغلم باز کردم...
دیانا: چشم غره ای به بچها رفتم و نشستم جلوی روی پای ارسلان....
مهراب: این بدبخت پاهاش عین ملخ میمونه الان پودر میشه پاهاش زیر دیانا....
دیلنا: همه زدن زیر خنده به جز منو ارسلان....
_زهر مار ی کاری نکن پیادت کنیم پیاده بیای تا شهر بازی...
مهراب: بی جنبه بدبخت...
____
دیانا: رسیدیم شهر بازی با ذوق داشتم به وسایل بازی نگاه میکردم...
_اول بریم وسایل بازی هیجانیییی
ارسلان: اول بریم چرخ فلک..
مهراب: حالا چه عجله ای داری؟
ارسلان: با بازو کوبوندم تو پهلو مهراب...
_خفه شو مهراب...
مهراب: باش بابا وحشی...
ارسلان: رفتم سمت تیکت فروشی واسه همه تیکت گرفتم....
دیانا: منو ارسلان تنها توی ی واگن نشستیم مهراب و مهدیس پایین ما نشستن و پایینشم پانیذ و رضا...چرخ و فلک شروع کرد به حرکت هوا کم کم داشت شب میشد و به وضوح میشد غروب آفتاب و دید من محو منظره بودم کل شهر بازی زیر پامون بود...
ارسلان: الان دیگه موقعش بود دست دیانارو گرفتم و جلوی پاش زانو زدم حلقه ای که نگین های سفید روش کار شده بود و در اوردم از جعبه...
دیانا: با حرکت ارسلان واگنمون ی تکون شدیدی خورد و وایساد...شوکه به ارسلان نگاه میکرد که ی دفعه با برق چشاش شروع کرد به حرف زدن...
ارسلان: دیانام حاضری تا اخر عمرت منو تحمل کنی:)؟...
دیانا: ی دفعه جیغ زدم...
_بلهههههه....ا
رسلان انقد از جیغ من شوکه شد ی متر پرید بالا ی دفعه صدای خنده بچها از واگن پایین بلند شد...
مهراب: ببخشید یکم عروس خانوممون هولن...(باداد)
دیانا: مهراب دعا کن دستم بهت نرسه...
ارسلان: سرمو تکون دادم از خنده و حلقه رو تو دست دیانا کردم سفت بغلش کردم و بعدش صورتم و نزدیک صورتش کردم با ذوق به چشمای هم نگاه میکردیم...
پارت هشتاد و سه
مهراب: الان شیش نفرمون باید تو ی ماشین بشینیم:|
رضا: واقعا فک کردین جا میشیم؟
پانیذ: خب ی کاری میکنیم رضا رانندگی میکنه منو مهدیس و مهراب عقب میشینیم دیانام جلو رو پای ارسلان میشینه...
دیانا: چییییی؟(با جیغ)
ارسلان: رفتم نشستم رو صندلی شاگرد و دستمو به علامت اینکه بیا بغلم باز کردم...
دیانا: چشم غره ای به بچها رفتم و نشستم جلوی روی پای ارسلان....
مهراب: این بدبخت پاهاش عین ملخ میمونه الان پودر میشه پاهاش زیر دیانا....
دیلنا: همه زدن زیر خنده به جز منو ارسلان....
_زهر مار ی کاری نکن پیادت کنیم پیاده بیای تا شهر بازی...
مهراب: بی جنبه بدبخت...
____
دیانا: رسیدیم شهر بازی با ذوق داشتم به وسایل بازی نگاه میکردم...
_اول بریم وسایل بازی هیجانیییی
ارسلان: اول بریم چرخ فلک..
مهراب: حالا چه عجله ای داری؟
ارسلان: با بازو کوبوندم تو پهلو مهراب...
_خفه شو مهراب...
مهراب: باش بابا وحشی...
ارسلان: رفتم سمت تیکت فروشی واسه همه تیکت گرفتم....
دیانا: منو ارسلان تنها توی ی واگن نشستیم مهراب و مهدیس پایین ما نشستن و پایینشم پانیذ و رضا...چرخ و فلک شروع کرد به حرکت هوا کم کم داشت شب میشد و به وضوح میشد غروب آفتاب و دید من محو منظره بودم کل شهر بازی زیر پامون بود...
ارسلان: الان دیگه موقعش بود دست دیانارو گرفتم و جلوی پاش زانو زدم حلقه ای که نگین های سفید روش کار شده بود و در اوردم از جعبه...
دیانا: با حرکت ارسلان واگنمون ی تکون شدیدی خورد و وایساد...شوکه به ارسلان نگاه میکرد که ی دفعه با برق چشاش شروع کرد به حرف زدن...
ارسلان: دیانام حاضری تا اخر عمرت منو تحمل کنی:)؟...
دیانا: ی دفعه جیغ زدم...
_بلهههههه....ا
رسلان انقد از جیغ من شوکه شد ی متر پرید بالا ی دفعه صدای خنده بچها از واگن پایین بلند شد...
مهراب: ببخشید یکم عروس خانوممون هولن...(باداد)
دیانا: مهراب دعا کن دستم بهت نرسه...
ارسلان: سرمو تکون دادم از خنده و حلقه رو تو دست دیانا کردم سفت بغلش کردم و بعدش صورتم و نزدیک صورتش کردم با ذوق به چشمای هم نگاه میکردیم...
۲۱.۸k
۱۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.