فیک
فقط من، فقط تو
ارباب با اعصبانیت از عمارت خارج میشه ک دوتا بادیگارد هم همراهش پشت سرش میموندن ارباب تا ب ات رسید ی سیلی ب صورت ات میزنه
همون ی سیلی باعث شد ک ات دیگه اون ات قبلی نشد اعتماد ب نفسش، غرورش، حتی ارزشش پیش همه دود شد رفت هوا .
گناه اون هیچی نبود فقط میخواست با مردی ک ازش متنفره ولی اون همچنان دوست ش داره ازدواج نکنه.
ات ک تو شک رفته بود در حالی ک اشک تو چشماش جمع شده بود خندید و ب ارباب گفت
ات: ممنونم پدربزرگ الان دیگه قشنگ متوجه شدم ک براتون چیه م ولی میدونید من ب این ازدواج پا نمیدم
ارباب رو ب بادیگارد ها
ارباب: ببریدش!
ات مقابله میکرد و دست پا میزد اما هیچ زوری دربرابر اون دو تا مرد های هنگفت نداشت و فقط ب یونگی نگاه میکرد و اشک میریخت
یونگی: ولش کنید ولش کنید لعنتیاااااا
ارباب اشاره کرد ک دو تا بادیگارد دیگه یونگی رو نگه داشته بودن .
یونگی: ارباب کیم خواهش میکنم تمنا میکنم اینکارو نکنین نهههه !
ات رو ب داخل عمارت بردن و داخل یک اتاقی ک میکاپ ارتیست ها بودن بردنش و ات در حالی ک اشکاش رو پاک میکرد ولی اشک هایش بند نمیومندن گفت نیازی ب میکاپ ندارم برید بیرون
....: ولی خانم کیم
ات: گفتم بریددددد بیروننننن ( با داد)
تهیونگ با ضرب در رو باز میکنه و میگه
تهیونگ: چیه چته بازز
مادر ات پشت سر تهیونگ وارد اتاق میشه : ات چخبرته میخوای ابرومونو ببری ؟ همین الانشو دیر شدی یالا زود بشین رو اون صندلی کوفتی انقد لج نکن بچه!
ات: نمیخواممم آرایش نمیخواممم
تهیونگ : خیلی خبببب نمیخواد ارایششش کنید برید بیرون و تو لباست رو بپوش تا یک ساعت آماده ای فهمیدی؟
ات: و اگه آماده نباشم ؟
تهیونگ رو ب ات خیز برمیداره و میگه
تهیونک: تو غلط کردی آماده نباشی ببین ات لج نکن ی بلای سرت میارم ک ب این روزانه بگی به چ روز های داشتم و قدرشو ندونستم
مادر ات: ب حرف های ته گوش بده خیر سرت قراره با هم زندگی کنین.
ات ک دیگه خسته شده بود تنها فکری ک ب سرش زد این بود ک
برس مو رو برداشت زد ب آیینه و آیینه ب هزار تیکه تبدیل شد
ات: برید بیرون نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم
همه رفتن بیرون ات ک دیگه دید هیچ کاری از دستش بر نمیاد تنها راه حل الان فقط تو این موقعیت حموم کردن بود .
اون فقط میخواست حداقل ی ازدواج معمولی داشته باشه براش جالب بود ک حتی ازش خواستگاری هم نشده بود فقط تو اون وضعیت ب یونگی احتیاج داشت ک اونم نبود .
لباس هاش رو دراورد و ب سمت حموم رفت
بعد بیست دقیقه ریلکس کردن از حموم بیرون آمد و شروع کرد ب خشک کردن موهاش ک یهو .......
شرط ها
45تا لایک
45تا کامنت
ارباب با اعصبانیت از عمارت خارج میشه ک دوتا بادیگارد هم همراهش پشت سرش میموندن ارباب تا ب ات رسید ی سیلی ب صورت ات میزنه
همون ی سیلی باعث شد ک ات دیگه اون ات قبلی نشد اعتماد ب نفسش، غرورش، حتی ارزشش پیش همه دود شد رفت هوا .
گناه اون هیچی نبود فقط میخواست با مردی ک ازش متنفره ولی اون همچنان دوست ش داره ازدواج نکنه.
ات ک تو شک رفته بود در حالی ک اشک تو چشماش جمع شده بود خندید و ب ارباب گفت
ات: ممنونم پدربزرگ الان دیگه قشنگ متوجه شدم ک براتون چیه م ولی میدونید من ب این ازدواج پا نمیدم
ارباب رو ب بادیگارد ها
ارباب: ببریدش!
ات مقابله میکرد و دست پا میزد اما هیچ زوری دربرابر اون دو تا مرد های هنگفت نداشت و فقط ب یونگی نگاه میکرد و اشک میریخت
یونگی: ولش کنید ولش کنید لعنتیاااااا
ارباب اشاره کرد ک دو تا بادیگارد دیگه یونگی رو نگه داشته بودن .
یونگی: ارباب کیم خواهش میکنم تمنا میکنم اینکارو نکنین نهههه !
ات رو ب داخل عمارت بردن و داخل یک اتاقی ک میکاپ ارتیست ها بودن بردنش و ات در حالی ک اشکاش رو پاک میکرد ولی اشک هایش بند نمیومندن گفت نیازی ب میکاپ ندارم برید بیرون
....: ولی خانم کیم
ات: گفتم بریددددد بیروننننن ( با داد)
تهیونگ با ضرب در رو باز میکنه و میگه
تهیونگ: چیه چته بازز
مادر ات پشت سر تهیونگ وارد اتاق میشه : ات چخبرته میخوای ابرومونو ببری ؟ همین الانشو دیر شدی یالا زود بشین رو اون صندلی کوفتی انقد لج نکن بچه!
ات: نمیخواممم آرایش نمیخواممم
تهیونگ : خیلی خبببب نمیخواد ارایششش کنید برید بیرون و تو لباست رو بپوش تا یک ساعت آماده ای فهمیدی؟
ات: و اگه آماده نباشم ؟
تهیونگ رو ب ات خیز برمیداره و میگه
تهیونک: تو غلط کردی آماده نباشی ببین ات لج نکن ی بلای سرت میارم ک ب این روزانه بگی به چ روز های داشتم و قدرشو ندونستم
مادر ات: ب حرف های ته گوش بده خیر سرت قراره با هم زندگی کنین.
ات ک دیگه خسته شده بود تنها فکری ک ب سرش زد این بود ک
برس مو رو برداشت زد ب آیینه و آیینه ب هزار تیکه تبدیل شد
ات: برید بیرون نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم
همه رفتن بیرون ات ک دیگه دید هیچ کاری از دستش بر نمیاد تنها راه حل الان فقط تو این موقعیت حموم کردن بود .
اون فقط میخواست حداقل ی ازدواج معمولی داشته باشه براش جالب بود ک حتی ازش خواستگاری هم نشده بود فقط تو اون وضعیت ب یونگی احتیاج داشت ک اونم نبود .
لباس هاش رو دراورد و ب سمت حموم رفت
بعد بیست دقیقه ریلکس کردن از حموم بیرون آمد و شروع کرد ب خشک کردن موهاش ک یهو .......
شرط ها
45تا لایک
45تا کامنت
۷۸.۷k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.