فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۸ "
نشست روبروم و مشغول جوییدن ناخن های دستش شد
نامجون: نکن.
هارا : ببخشید ؟
نامجون : ناخن هات رو نَجو
هارا : بله .. آقا
نامجون : شنیدم تازه واردی ؟
هارا : بله ..
نامجون : خب .. لینا هم وقتی اومد مثل تو خیلی لجباز بود ، خیلی عذاب کشید و الان با اومدنش به زندگیم من کاملا تغییر کردم . پس نمیتونم شکنجه ات کنم که یاد بگیری به همسرم احترام بزاری اما .. میتونم دهن کوچولوت رو به راحتی ببندم
هارا : همسرتون ؟
نامجون : آره .. همسرم و .. مادر بچه ام .
هارا : اما شنیده بودم که اون بچه از همسر قبلیتون بود . درضمن شما با خانم چانگ لینا ازدواج نکردید .
نامجون : کیم لینا . از الان به بعد فامیلیش کیم هستش و .. ببینم چرا برات مهمه که من و لینا ازدواج کردیم یا نه ؟
هارا لبخند زد و گفت : باشه آقای کیم معذرت میخوام . اگر بزارید برم بقیه کارهارو انجام بدم
نامجون : آره و در ضمن .. به جز اتاق لینا .. اتاق من و یونمی رو هم جمع کن .. هرروز و برای انجام دادن اینکار فقط یک ساعت وقت داری .
هارا : فقط یک ساعت ؟
نامجون : آره . فقط یک ساعت ، حالا برو بیرون .
هارا : چشم ارباب .
و از اتاقم خارج شد
با زنگ خوردن گوشیم با مود عصبی جواب دادم
+چیه ؟
لیسانگ: آقای کیم ماشینمون متوقف شد
+چی ؟ توسط کی متوقف شد ؟
لیسانگ : توسط راننده . نمیدونم مشکلش چیه میگه تا وقتی که ارباب رو نبینم راه نمیافتم . خودتون میدونید اون اجناس چقدر با ارزشن باید فوری به اون محل برید
نامجون: آدرس و برام بفرست تا چند دقیقه دیگه اونجا ام
*لینا*
یونمی: اوماا
لینا: جانم دختر خوشگلم؟!
گیر سر خرگوشی رو توی موهاش زدم و با خوشحالی نگاهش کردم
یونمی : ابا گفت امروز من رو میبره پارک . اون کجاست ؟
لینا: ابا یه کاری داشت مجبور شد بره زود میاد .
یونمی: خاله هارا دعوام کرد .
لینا : چی ؟ اون دعوات کرد ؟
یونمی : آره اوما .. خاله هارا گفت که نباید اوما صدات بکنم
+چرا ؟ ببینم کتک زدتت؟
یونمی : نهه اومااا ، دعوام کرد . گفت تو مامانی من نیستی .
اه اون هرزه ، واقعا نمیدونم چی میخواد . باید زودتر بنشونمش سرجاش .
با اخم به یونمی گفتم : دیگه نرو سمتش باشه ؟
یونمی : ولی اون باهام بازی میکنه
لینا: خودم باهات بازی میکنم . دیگه نرو پیشش . ببینم تو من و دوست داری؟
سرش و بالا پایین کرد و با لبخند گفت : دوستت دارم مامانی
+چقدر دوستم داری ؟
یونمی : انقدر ..
دستاش رو باز کرد .
بغلش کردم
لینا: من خیلی بیشتر دوستت دارم دخترم . خیلی زیاد .
شاید وقتی بزرگتر میشد درمورد همه چی بهش توضیح میدادم . اما الان نمیخوام آسیب ببینه چون برای درک کردن اینجور چیزها سنش کمه .
با شنیدن صدای در گفتم : بیاید تو .
خانم لی وارد اتاق شد
خانم لی : چیزی نیاز ندارید ؟
+نه خانم لی ممنون .
یونمی: اجومااا میشه دوباره برام شیرینی درست کنی؟
خانم لی : اره یونمی عزیزم برات درست میکنم
لینا : خانم لی ، میخوام امروز باغ رو کمی تمیز کنم . میتونید خودتون شخصا مراقب یونمی باشید ؟
خانم لی : هارا با یونمی رابطه خوبی داره!
لینا: نه خانم لی خواهش میکنم دیگه نزارید اون روانی به دخترم نزدیک بشه ، اون زنیکه یونمی رو دعوا کرده بود
خانم لی هینی کشید و گفت : به چه حقی ؟
لینا : نمیدونم . تو این عمارت من فقط به شما و شینآ اعتماد دارم . اگر کاری داشتید یا خواستید یونمی رو تنها بزارید لطفا بگید شینا بیاد پیشش
خانم لی : باشه عزیزم .
+پس من میرم .
خانم لی کنار یونمی نشست و دستهای یونمی رو توی دستاش گرفت
خانم لی : خانواده ی انگشتی رو میشناسی؟
یونمی: نه .
خانم لی : این بزرگه ، باباست . این کوچیکتره مامانه . این کوچولوهه هم تویی عزیزم .
یونمی با خوشحالی دست زد . بعد از شنیدن صدای خنده هاش از عمارت خارج شدم .
جارو رو دستم گرفتم و برگ های خشک رو گوشه ای جمع کردم . فصل پاییز دوست داشتنی بود اما .. ایکاش برگ درختا نمیریخت . البته فصل دلگیری هم هست .
با فکر کردن به حرفی که نامجون دیشب زد اخم کردم .
" -بیا یه خواهر یا برادر برای یونمی بیاریم - "
فکر کرده من دستگاه جوجه کشی ام ؟ از یه دختر 18 ساله چه انتظاری داره ..
البته اون حق داشت .. قطعا دلش میخواست دخترش رو وقتی که اولین کلمه رو به زبون میاره ببینه . وقتی برای اولین بار راه میره .. غذا میخوره ..
شاید بعدا به این حرفش فکر کنم .
اخرین برگ رو زیر یکی از درختا انداختم و نفس عمیقی کشیدم
بالاخره تموم شد .
با دستی که دور بازوم حلقه شد هینی کشیدم و برگشتم . یکی از نگهبان ها بود
دستم رو کشیدم و گفتم: چیکار میکنی؟
نگهبان : خانم چانگ شما باید باما بیاید .
+کجا بیام ؟ داری چی میگی برای خودت ؟
-ارباب کیم میخوان شمارو ببینن ، باید شمارو ببریم پیششون .
+نامجون؟
-بله خانم.
نامجون: نکن.
هارا : ببخشید ؟
نامجون : ناخن هات رو نَجو
هارا : بله .. آقا
نامجون : شنیدم تازه واردی ؟
هارا : بله ..
نامجون : خب .. لینا هم وقتی اومد مثل تو خیلی لجباز بود ، خیلی عذاب کشید و الان با اومدنش به زندگیم من کاملا تغییر کردم . پس نمیتونم شکنجه ات کنم که یاد بگیری به همسرم احترام بزاری اما .. میتونم دهن کوچولوت رو به راحتی ببندم
هارا : همسرتون ؟
نامجون : آره .. همسرم و .. مادر بچه ام .
هارا : اما شنیده بودم که اون بچه از همسر قبلیتون بود . درضمن شما با خانم چانگ لینا ازدواج نکردید .
نامجون : کیم لینا . از الان به بعد فامیلیش کیم هستش و .. ببینم چرا برات مهمه که من و لینا ازدواج کردیم یا نه ؟
هارا لبخند زد و گفت : باشه آقای کیم معذرت میخوام . اگر بزارید برم بقیه کارهارو انجام بدم
نامجون : آره و در ضمن .. به جز اتاق لینا .. اتاق من و یونمی رو هم جمع کن .. هرروز و برای انجام دادن اینکار فقط یک ساعت وقت داری .
هارا : فقط یک ساعت ؟
نامجون : آره . فقط یک ساعت ، حالا برو بیرون .
هارا : چشم ارباب .
و از اتاقم خارج شد
با زنگ خوردن گوشیم با مود عصبی جواب دادم
+چیه ؟
لیسانگ: آقای کیم ماشینمون متوقف شد
+چی ؟ توسط کی متوقف شد ؟
لیسانگ : توسط راننده . نمیدونم مشکلش چیه میگه تا وقتی که ارباب رو نبینم راه نمیافتم . خودتون میدونید اون اجناس چقدر با ارزشن باید فوری به اون محل برید
نامجون: آدرس و برام بفرست تا چند دقیقه دیگه اونجا ام
*لینا*
یونمی: اوماا
لینا: جانم دختر خوشگلم؟!
گیر سر خرگوشی رو توی موهاش زدم و با خوشحالی نگاهش کردم
یونمی : ابا گفت امروز من رو میبره پارک . اون کجاست ؟
لینا: ابا یه کاری داشت مجبور شد بره زود میاد .
یونمی: خاله هارا دعوام کرد .
لینا : چی ؟ اون دعوات کرد ؟
یونمی : آره اوما .. خاله هارا گفت که نباید اوما صدات بکنم
+چرا ؟ ببینم کتک زدتت؟
یونمی : نهه اومااا ، دعوام کرد . گفت تو مامانی من نیستی .
اه اون هرزه ، واقعا نمیدونم چی میخواد . باید زودتر بنشونمش سرجاش .
با اخم به یونمی گفتم : دیگه نرو سمتش باشه ؟
یونمی : ولی اون باهام بازی میکنه
لینا: خودم باهات بازی میکنم . دیگه نرو پیشش . ببینم تو من و دوست داری؟
سرش و بالا پایین کرد و با لبخند گفت : دوستت دارم مامانی
+چقدر دوستم داری ؟
یونمی : انقدر ..
دستاش رو باز کرد .
بغلش کردم
لینا: من خیلی بیشتر دوستت دارم دخترم . خیلی زیاد .
شاید وقتی بزرگتر میشد درمورد همه چی بهش توضیح میدادم . اما الان نمیخوام آسیب ببینه چون برای درک کردن اینجور چیزها سنش کمه .
با شنیدن صدای در گفتم : بیاید تو .
خانم لی وارد اتاق شد
خانم لی : چیزی نیاز ندارید ؟
+نه خانم لی ممنون .
یونمی: اجومااا میشه دوباره برام شیرینی درست کنی؟
خانم لی : اره یونمی عزیزم برات درست میکنم
لینا : خانم لی ، میخوام امروز باغ رو کمی تمیز کنم . میتونید خودتون شخصا مراقب یونمی باشید ؟
خانم لی : هارا با یونمی رابطه خوبی داره!
لینا: نه خانم لی خواهش میکنم دیگه نزارید اون روانی به دخترم نزدیک بشه ، اون زنیکه یونمی رو دعوا کرده بود
خانم لی هینی کشید و گفت : به چه حقی ؟
لینا : نمیدونم . تو این عمارت من فقط به شما و شینآ اعتماد دارم . اگر کاری داشتید یا خواستید یونمی رو تنها بزارید لطفا بگید شینا بیاد پیشش
خانم لی : باشه عزیزم .
+پس من میرم .
خانم لی کنار یونمی نشست و دستهای یونمی رو توی دستاش گرفت
خانم لی : خانواده ی انگشتی رو میشناسی؟
یونمی: نه .
خانم لی : این بزرگه ، باباست . این کوچیکتره مامانه . این کوچولوهه هم تویی عزیزم .
یونمی با خوشحالی دست زد . بعد از شنیدن صدای خنده هاش از عمارت خارج شدم .
جارو رو دستم گرفتم و برگ های خشک رو گوشه ای جمع کردم . فصل پاییز دوست داشتنی بود اما .. ایکاش برگ درختا نمیریخت . البته فصل دلگیری هم هست .
با فکر کردن به حرفی که نامجون دیشب زد اخم کردم .
" -بیا یه خواهر یا برادر برای یونمی بیاریم - "
فکر کرده من دستگاه جوجه کشی ام ؟ از یه دختر 18 ساله چه انتظاری داره ..
البته اون حق داشت .. قطعا دلش میخواست دخترش رو وقتی که اولین کلمه رو به زبون میاره ببینه . وقتی برای اولین بار راه میره .. غذا میخوره ..
شاید بعدا به این حرفش فکر کنم .
اخرین برگ رو زیر یکی از درختا انداختم و نفس عمیقی کشیدم
بالاخره تموم شد .
با دستی که دور بازوم حلقه شد هینی کشیدم و برگشتم . یکی از نگهبان ها بود
دستم رو کشیدم و گفتم: چیکار میکنی؟
نگهبان : خانم چانگ شما باید باما بیاید .
+کجا بیام ؟ داری چی میگی برای خودت ؟
-ارباب کیم میخوان شمارو ببینن ، باید شمارو ببریم پیششون .
+نامجون؟
-بله خانم.
۵۳.۹k
۲۹ بهمن ۱۳۹۹