نوشیدن خون قرمز
𝑫𝒓𝒊𝒏𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒓𝒆𝒅 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
(𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 2)
(𝑷𝒂𝒓𝒕 3)
ات: ( یه نگاه به مامان و باباش کرد و اونا منظورشو فهمیدن و از اتاق رفتن بیرون و ات که نشسته بود رو تخت به تهیونگ اشاره کرد بیاد کنارش بشینه و تهیونگ نشست کنار و ات سرشو گذاشت رو شونه تهیونگ و گفت.....)
ات: من ماجرا رو میدونم تهیونگ.... ( با لبخند و بغض)
تهیونگ: چه ماجرایی؟!....
ات: همون که..... یا دخترم یا خودم....
( تهیونگ با شنیدن حرف ات چشماش گرد شد و تعجب کرد....)
تهیونگ: و.... و.... ولی از کجا فهمیدی؟!...
ات: دکتر بهم گفت.....
تهیونگ: کی؟!...
ات: امروز بعد اینکه رفتی بیرون....
تهیونگ: ...... ات من نه میخوام تورو از دست بدم نه دخترمونو...... ولی دکتر گفت بعد زایمان شاید معجزه کنه ولی.... ولی..... ( اشکش در میاد).... ولی من نمیخوام....
ات: ( با بغض) ..... اشکالی نداره اگه من نبودم دخترمونو بزرگ کن و ازش مراقبت کن.... حواست به بقیه باشه.....
تهیونگ: ( با داد و گریه).... بسههه..... قرار نیست منو تورو از دست بدم میفهمیی؟!!!
ات: اما من تصمیممو گرفتم تهیونگ.... من دخترمو نجات میدم.....
تهیونگ: ( دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردن)
ات: ( دستاشو از صورتش برداشتم و گفتم)..... بهم قول بده ازش مراقبت میکنی.... باشه؟؟!!! اسمشم بزار ایزوئل..... فقط اگه بعد من با کسی باشی از اون دنیا جرت میدم....( با یه کوچولو خنده و گریه).....
تهیونگ: ( دیگه تحمل نداشت و محکم بغلم کرد و گریه میکرد و منم همراهش گریه میکردم).....
4 ماه بعد:
( تو این 4 ماه تهیونگ قضیه رو به همه گفته بود و الان همه تو بیمارستان بودن و موقعه زایمان ات بود و تیدا و جنی و رزی داشتن گریه میکردن همینطور جیسو و هوسوک و جیمین و شوگا و جونگ کوک و نامجون ... نورا هم ناراحت بود ولی گریه نمیکرد و تهیونگ هم یه گوشه نشسته بود و از گریه ی زیاد اشکش خشک شده بود. .... که یهو صدای بچه اومد و پرستار بچه ی ات رو اورد و داد به تهیونگ و همه دورشون جمع شدن.....
تهیونگ: ( با بغض)..... بابایی....
جنی: ( با گریه)...... الهی بمیرم برات..... واییییی..... ( رفت بغل جونگ کوک م هر دوتاشون شروع کردن به گریه کردن)
تهیونگ ویو
بچه رو بردم اتاق ولی ات بیهوش بودش..... و شروع کردم به حرف زدن
تهیونگ: ات..... عزیزم.... لطفا بیدار شو....
( کلی دستگاه و سرم و اکسیژن به ات وصل بود).....
تهیونگ: ات..... لطفا..... منو و دخترمون رو تنها نزار..... لطفا..... ( پرستار اومد اتاق و بچه رو ازم گرفت و برد به بخش مراقبت از نوزاد)....
راوی
این چند روزه ات اصلا یکبارم بیدار نشده بود که.....
ادامه اش تو کامنتا.....
(𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 2)
(𝑷𝒂𝒓𝒕 3)
ات: ( یه نگاه به مامان و باباش کرد و اونا منظورشو فهمیدن و از اتاق رفتن بیرون و ات که نشسته بود رو تخت به تهیونگ اشاره کرد بیاد کنارش بشینه و تهیونگ نشست کنار و ات سرشو گذاشت رو شونه تهیونگ و گفت.....)
ات: من ماجرا رو میدونم تهیونگ.... ( با لبخند و بغض)
تهیونگ: چه ماجرایی؟!....
ات: همون که..... یا دخترم یا خودم....
( تهیونگ با شنیدن حرف ات چشماش گرد شد و تعجب کرد....)
تهیونگ: و.... و.... ولی از کجا فهمیدی؟!...
ات: دکتر بهم گفت.....
تهیونگ: کی؟!...
ات: امروز بعد اینکه رفتی بیرون....
تهیونگ: ...... ات من نه میخوام تورو از دست بدم نه دخترمونو...... ولی دکتر گفت بعد زایمان شاید معجزه کنه ولی.... ولی..... ( اشکش در میاد).... ولی من نمیخوام....
ات: ( با بغض) ..... اشکالی نداره اگه من نبودم دخترمونو بزرگ کن و ازش مراقبت کن.... حواست به بقیه باشه.....
تهیونگ: ( با داد و گریه).... بسههه..... قرار نیست منو تورو از دست بدم میفهمیی؟!!!
ات: اما من تصمیممو گرفتم تهیونگ.... من دخترمو نجات میدم.....
تهیونگ: ( دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردن)
ات: ( دستاشو از صورتش برداشتم و گفتم)..... بهم قول بده ازش مراقبت میکنی.... باشه؟؟!!! اسمشم بزار ایزوئل..... فقط اگه بعد من با کسی باشی از اون دنیا جرت میدم....( با یه کوچولو خنده و گریه).....
تهیونگ: ( دیگه تحمل نداشت و محکم بغلم کرد و گریه میکرد و منم همراهش گریه میکردم).....
4 ماه بعد:
( تو این 4 ماه تهیونگ قضیه رو به همه گفته بود و الان همه تو بیمارستان بودن و موقعه زایمان ات بود و تیدا و جنی و رزی داشتن گریه میکردن همینطور جیسو و هوسوک و جیمین و شوگا و جونگ کوک و نامجون ... نورا هم ناراحت بود ولی گریه نمیکرد و تهیونگ هم یه گوشه نشسته بود و از گریه ی زیاد اشکش خشک شده بود. .... که یهو صدای بچه اومد و پرستار بچه ی ات رو اورد و داد به تهیونگ و همه دورشون جمع شدن.....
تهیونگ: ( با بغض)..... بابایی....
جنی: ( با گریه)...... الهی بمیرم برات..... واییییی..... ( رفت بغل جونگ کوک م هر دوتاشون شروع کردن به گریه کردن)
تهیونگ ویو
بچه رو بردم اتاق ولی ات بیهوش بودش..... و شروع کردم به حرف زدن
تهیونگ: ات..... عزیزم.... لطفا بیدار شو....
( کلی دستگاه و سرم و اکسیژن به ات وصل بود).....
تهیونگ: ات..... لطفا..... منو و دخترمون رو تنها نزار..... لطفا..... ( پرستار اومد اتاق و بچه رو ازم گرفت و برد به بخش مراقبت از نوزاد)....
راوی
این چند روزه ات اصلا یکبارم بیدار نشده بود که.....
ادامه اش تو کامنتا.....
۸.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.