تصور کن وی پارت آخر
رفتم تو خونه و دیدم کلی ظرف و لیوان شکسته رو زمین دیدی رفتی تو اتاق دیدی وی نشسته رو تخت بدون توجه بهش رفتی سر کمد و کیف و کتت رو گزاشتی تو کمد و اومدی برگردی وی رو مثل جن جلوت دیدی اومدی بری دستت رو گرفت واستادی
وی:من متاسفم درد داره صورتت اومد به صورتت دست بزنه صورتت رو کشیدی اون ور و دستت رو از دستش کشیدی بیرون و رفتی
وی:من که گفتم متاسفم
رز:با من حرف نزن
( ۱۰ماه بعد)
رز:وی وی پاشو امروز قرار بچمون به دنیا بیاد
وی:رز رز چی چی چی شده درد داری
رز:نه درد ندارم پاشو بریم بیمارستان.....
رفتید بیمارستان دختر کوچولو اون هم به دنیا اومد
(۱۰ ماه بعد)
در حال برگشتن با ماشین بودی که بری پیش دخترت و وی گوشیت زنگ خورد اومدی گوشیتو ور داری که .............
( ۵سال بعد)
وی:احمق
یونگی:وی آروم باش چیزی نگفته که
وی:یعنی چی که به بچه میگه چرا مامانت نمیاد دنبالت اون درک نداره
یونگی:حتما یادش رفته شرایط رز رو
اعضا:یونگی راست میگه
کوک:وی الآن رز منتظرته الآن تعطیل میشه
وی:یک ربع دیگه تعطیل میشه
جیمین:چرا نمیری با مدیر مهد کودکش حرف نمیزنی
وی رفت پیش مدیر مدرسه دخترتون
وی در اتاق مدیر مهدکودک رو زد و رفت تو
مدیر:سلام آقای تهیونگ
وی:سلام
مدیر:بفرمایید بشینید چیزی شده
وی:بله باید یک چیزی رو به شما بگم
مدیر:بفرمایید
وی:ببینید همسر من ۱۰ ماه بعد به دنیا اومدن دختر تو یک تصادف فوت شد و من اسم همسرم رو روی دخترم گزاشتم لطفا بگید که جلوی رز حرفی از مادرش نزنن میاد همش از من سوال میکنه درباره ی مادرش و این هم برای من و هم برای خودش عضیت کننده است(ویدیوش رو میزارم)
مدیر:متاسفم خدا صبر بده چشم میگم بهشون
وی:ممنون وی اومد بیرون و جلو در مهدکودک موند
رز:سلام بابایی
وی:سلام گل من
رز:بابا بیا بریم پارک
وی:مگه میشه من به گلم بگم نه
وی و رز رفتن پارک و بعدش رفتن کمپانی پیش اعضا
رز:عمو کوک عمو جیمین من اومدم
اعضا:سلام عزیزم
وی:رز برو وسایلتو بزار اونجا بشین نقاشی بکش
رز:باش بابایی
وی:آفرین
رز رفت
جیمین:به مدیرشون گفتی
وی:آره گفتم میدونی رز برای من خیلی مهمه اون تنها دارایی من از رز اولین عشقم دارم
جیمین:باش خوبه
و رز کوچولو و وی و عمو ها و دختر عمو ها و زن عموهاش به زندگی ادامه میده
وی:من متاسفم درد داره صورتت اومد به صورتت دست بزنه صورتت رو کشیدی اون ور و دستت رو از دستش کشیدی بیرون و رفتی
وی:من که گفتم متاسفم
رز:با من حرف نزن
( ۱۰ماه بعد)
رز:وی وی پاشو امروز قرار بچمون به دنیا بیاد
وی:رز رز چی چی چی شده درد داری
رز:نه درد ندارم پاشو بریم بیمارستان.....
رفتید بیمارستان دختر کوچولو اون هم به دنیا اومد
(۱۰ ماه بعد)
در حال برگشتن با ماشین بودی که بری پیش دخترت و وی گوشیت زنگ خورد اومدی گوشیتو ور داری که .............
( ۵سال بعد)
وی:احمق
یونگی:وی آروم باش چیزی نگفته که
وی:یعنی چی که به بچه میگه چرا مامانت نمیاد دنبالت اون درک نداره
یونگی:حتما یادش رفته شرایط رز رو
اعضا:یونگی راست میگه
کوک:وی الآن رز منتظرته الآن تعطیل میشه
وی:یک ربع دیگه تعطیل میشه
جیمین:چرا نمیری با مدیر مهد کودکش حرف نمیزنی
وی رفت پیش مدیر مدرسه دخترتون
وی در اتاق مدیر مهدکودک رو زد و رفت تو
مدیر:سلام آقای تهیونگ
وی:سلام
مدیر:بفرمایید بشینید چیزی شده
وی:بله باید یک چیزی رو به شما بگم
مدیر:بفرمایید
وی:ببینید همسر من ۱۰ ماه بعد به دنیا اومدن دختر تو یک تصادف فوت شد و من اسم همسرم رو روی دخترم گزاشتم لطفا بگید که جلوی رز حرفی از مادرش نزنن میاد همش از من سوال میکنه درباره ی مادرش و این هم برای من و هم برای خودش عضیت کننده است(ویدیوش رو میزارم)
مدیر:متاسفم خدا صبر بده چشم میگم بهشون
وی:ممنون وی اومد بیرون و جلو در مهدکودک موند
رز:سلام بابایی
وی:سلام گل من
رز:بابا بیا بریم پارک
وی:مگه میشه من به گلم بگم نه
وی و رز رفتن پارک و بعدش رفتن کمپانی پیش اعضا
رز:عمو کوک عمو جیمین من اومدم
اعضا:سلام عزیزم
وی:رز برو وسایلتو بزار اونجا بشین نقاشی بکش
رز:باش بابایی
وی:آفرین
رز رفت
جیمین:به مدیرشون گفتی
وی:آره گفتم میدونی رز برای من خیلی مهمه اون تنها دارایی من از رز اولین عشقم دارم
جیمین:باش خوبه
و رز کوچولو و وی و عمو ها و دختر عمو ها و زن عموهاش به زندگی ادامه میده
۳۵.۳k
۲۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.