پارت ۱
#پارت_۱
#من_خوشبختم
من تویه لباس عروس...
وای چه قدر خوشگل شده بودم.با صدای دست های ملینا و سارا قدم به قدم با مردی که کنارم ایستاده بود راه میرفتم.
به جایگاه عروس دوماد رسیدیم در حالی که پشتش به من بود از دوپله بالا رفت و دستش را جلو اورد با گرفتن دستش منو به سمت بالا کشید و تا جایگاه عروس همراهیم کرد...خیره بودم به ملینا که با شوق و ذوق خاصی منو نگاه میکرد و تند تند و پشت سرهم مثل بچه های کوچک دست میزد از حرکتش خندم گرفته بود و نتونستم جلوی خودمو بگیرم پوزخندی روی لبم ظاهر شد که صدایی توجهم را به خود جلب کرد...برگشتم سمتش و خیره بودم به صورتی که نمیدانم چرا محو بود و در صورت به جای چشم و ابرو فقط نور سفید بود.از شدت نور دستم را روبه روی چشم هایم گرفتم.
ناگهان دستی جلوی صورتم تکان داده شد و صدایی در گوشم میپیچید...
_الووووو؟مارسا زنده ای؟با توام ها !هوووی
یکدفعه تمام تصویر ها از چشمم ناپدید شدند چشم هایم را که باز کردم دوباره ان نور سفید چشم هایم را اذیت کرد دستم را بالای چشمم گذاشتم تا مانع از پرتو های ان شوم.کمکمک برایم ان نور سفید عادی شد چشمم را که کامل باز کردم دستم را از روی چشم هایم برداشتم و خیره شدم به دو دختری که بالای سرم نگران ایستاده بودند.
دوباره ملینا را در حالی ساندویچی در دستش بود و باز دهانش درحال جنبیدن بود و مدیا را که نگران بالای سرم بود را از زیر نظرم گذروندم.
+هااااا؟چتونه؟قیافشونو نگاه!
_باز تو غش کردی بخدا یبار کار دست ما میدی حالا ببین کی گفتم؟
+تو نمیخواد نگران من باشی خانوم چاقالو!برو ساندویچتو بخووووور
انتظار داشتم که ناراحت بشه اما همیشه غیر قابل پیش بینی بود
_هرچی باشم از تو که بهترم...هیچی نمیخوری انقدر غش میکنی دیگه!
+خیله خوب بابا اصلا من غشی خوبه؟گند زدین تو تفکراتم
_بابا تفکر چشم نخوری یه وقت.
در حالی که صورتشو رو به مدیا کرد گفت
_وقتی رفتیم خونه یادت باشه براش یک اسپند دود کنیم.
خودم را جمع و جور کردم و نشستم
+حالا کجا بااین عجله؟کی گفته بیای خونمون؟
_خودت دیروز گفتی بیا باهم درس کار کنیم
+من هیچ وقت همچین چیزیو نگفتم
_اوا خاک بسرم فکر کنم اینکه غش میکنه حافظشم از دست میده!!
+خوب اخه امروز نمیشه مهمون داریم
مدیا:خوب حالا توهم کوتاه بیا دیگه ملی.صورتشو به سمتم چرخوند و گفت
مدیا:اشکال نداره عزیزم.خدا از مال دنیا فقط بهم یه خواخر خنگ داده دیگه چیکار کنم؟خودم باهاش کار میکنم.
_وای من خنگم یا تو که جواب سوالارو از پاسخنامه نگاه میکنی؟
وای خدایا باز این دوتا خواهر دعوا رو شروع کردن.بلند شدم و لباسای خاکیم رو تکون دادم.
+با من کاری ندارین؟ فعلا...
_کجا مارسا خانوم تا به من درس ندی من از اینجا تکون نمیخورم.
+خوب انقدر اونجا وایسا تا زیر پات علف سبز شه
مدیا:من رفتم خواهر گرامی کاری نداری؟
_بیشعور وایسا تا منم بیام
منم همراهشون شدم تا نصفه های راه باهم هم قدم بودیم که بعد از مدتی ازم خداحافظی کردن و سوار اتوبوس شدن
دوباره تنها شدم خدایا اخه چرا من نباید هیچ همدمی نداشته باشم؟به هر کی میگم میگن مامانت که هست.ولی من که نمیتونم هر چیزی رو ازش پنهون نکنم .
اگه یه خواهر هم سن داشتم از همه کس برام بهتر بود.
ولی الحق که داداش سامیار چیزی برام کم نذاشته بود.
هم جای خواهر نداشته ام بود هم برادرم...
با رسیدن به سر کوچمون ماشین سامیارو دیدم که از کنارم رد شد.
این موقع روز سامیار باید دانشگاه باشه که. با دقت نگاه کردم به فرد داخل خودرو ولی انقدر تند میرفت که نمیشد تشخیص بدی کیه پشت فرمون.
فدم هامو تند تر کردم و سعی کردم خودم را بهش برسانم روبه رو درب پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد
ا اینکه سامیار نبود!یعنی کی بود؟قدم هایم را به دو تبدیل کردم و جلوی در خونه ایست کردم
نگاه کردم به صورت متعجب مردی که رو به رویم قرار داشت.
یک قدم به جلو رفتم و کمی سرم را کج کردم
+امری داشتید اقا؟
ترسیده صورتش را بالا اورد و خیره شد به صورتم
راست راست تو چشام نگاه میکرد و هرزگاهی هم به برگه درون دستش
_هان؟اها بله
+با کدوم طبقه
_نمیدونم
+یعنی چی نمیدونم ؟این ماشین مال خودتونه؟
_اره!یعنی نه. مال دوستمه اقای بانی
+چی اقای بانی؟
_بله میشناسیش؟
از جمله اخرش کمی عصبی شدم پسره پرو فکر کرده کی هست که اینجوری با دخترا حرف میزنه
+اره داداشمه
_خانم بانی؟
+بله درسته
_راستش... این ماشین... مال برادرتونه... چجوری بگم!؟
راستیتش من کنار داداشتون ایستاده بودم که یکدفعه غش کرد نمیدونم چی شد؟
+یعنی چی ؟حالش خوبه؟الان کجاست؟
_اره خوبه بیمارستانه فقط بیهوش شده
+مامان بابا میدونن؟
_نه هنوز داشتم دنبال زنگ واحدتون میگشتم.
+باشهدخودم بهشون میگم
درحالی که دکمه سوییچ را فشار داد و در ها قفل شدند سوییچ را به سمتم گرفت
_اینم سوییچ ماشینشون
+اها مرسی
#من_خوشبختم
من تویه لباس عروس...
وای چه قدر خوشگل شده بودم.با صدای دست های ملینا و سارا قدم به قدم با مردی که کنارم ایستاده بود راه میرفتم.
به جایگاه عروس دوماد رسیدیم در حالی که پشتش به من بود از دوپله بالا رفت و دستش را جلو اورد با گرفتن دستش منو به سمت بالا کشید و تا جایگاه عروس همراهیم کرد...خیره بودم به ملینا که با شوق و ذوق خاصی منو نگاه میکرد و تند تند و پشت سرهم مثل بچه های کوچک دست میزد از حرکتش خندم گرفته بود و نتونستم جلوی خودمو بگیرم پوزخندی روی لبم ظاهر شد که صدایی توجهم را به خود جلب کرد...برگشتم سمتش و خیره بودم به صورتی که نمیدانم چرا محو بود و در صورت به جای چشم و ابرو فقط نور سفید بود.از شدت نور دستم را روبه روی چشم هایم گرفتم.
ناگهان دستی جلوی صورتم تکان داده شد و صدایی در گوشم میپیچید...
_الووووو؟مارسا زنده ای؟با توام ها !هوووی
یکدفعه تمام تصویر ها از چشمم ناپدید شدند چشم هایم را که باز کردم دوباره ان نور سفید چشم هایم را اذیت کرد دستم را بالای چشمم گذاشتم تا مانع از پرتو های ان شوم.کمکمک برایم ان نور سفید عادی شد چشمم را که کامل باز کردم دستم را از روی چشم هایم برداشتم و خیره شدم به دو دختری که بالای سرم نگران ایستاده بودند.
دوباره ملینا را در حالی ساندویچی در دستش بود و باز دهانش درحال جنبیدن بود و مدیا را که نگران بالای سرم بود را از زیر نظرم گذروندم.
+هااااا؟چتونه؟قیافشونو نگاه!
_باز تو غش کردی بخدا یبار کار دست ما میدی حالا ببین کی گفتم؟
+تو نمیخواد نگران من باشی خانوم چاقالو!برو ساندویچتو بخووووور
انتظار داشتم که ناراحت بشه اما همیشه غیر قابل پیش بینی بود
_هرچی باشم از تو که بهترم...هیچی نمیخوری انقدر غش میکنی دیگه!
+خیله خوب بابا اصلا من غشی خوبه؟گند زدین تو تفکراتم
_بابا تفکر چشم نخوری یه وقت.
در حالی که صورتشو رو به مدیا کرد گفت
_وقتی رفتیم خونه یادت باشه براش یک اسپند دود کنیم.
خودم را جمع و جور کردم و نشستم
+حالا کجا بااین عجله؟کی گفته بیای خونمون؟
_خودت دیروز گفتی بیا باهم درس کار کنیم
+من هیچ وقت همچین چیزیو نگفتم
_اوا خاک بسرم فکر کنم اینکه غش میکنه حافظشم از دست میده!!
+خوب اخه امروز نمیشه مهمون داریم
مدیا:خوب حالا توهم کوتاه بیا دیگه ملی.صورتشو به سمتم چرخوند و گفت
مدیا:اشکال نداره عزیزم.خدا از مال دنیا فقط بهم یه خواخر خنگ داده دیگه چیکار کنم؟خودم باهاش کار میکنم.
_وای من خنگم یا تو که جواب سوالارو از پاسخنامه نگاه میکنی؟
وای خدایا باز این دوتا خواهر دعوا رو شروع کردن.بلند شدم و لباسای خاکیم رو تکون دادم.
+با من کاری ندارین؟ فعلا...
_کجا مارسا خانوم تا به من درس ندی من از اینجا تکون نمیخورم.
+خوب انقدر اونجا وایسا تا زیر پات علف سبز شه
مدیا:من رفتم خواهر گرامی کاری نداری؟
_بیشعور وایسا تا منم بیام
منم همراهشون شدم تا نصفه های راه باهم هم قدم بودیم که بعد از مدتی ازم خداحافظی کردن و سوار اتوبوس شدن
دوباره تنها شدم خدایا اخه چرا من نباید هیچ همدمی نداشته باشم؟به هر کی میگم میگن مامانت که هست.ولی من که نمیتونم هر چیزی رو ازش پنهون نکنم .
اگه یه خواهر هم سن داشتم از همه کس برام بهتر بود.
ولی الحق که داداش سامیار چیزی برام کم نذاشته بود.
هم جای خواهر نداشته ام بود هم برادرم...
با رسیدن به سر کوچمون ماشین سامیارو دیدم که از کنارم رد شد.
این موقع روز سامیار باید دانشگاه باشه که. با دقت نگاه کردم به فرد داخل خودرو ولی انقدر تند میرفت که نمیشد تشخیص بدی کیه پشت فرمون.
فدم هامو تند تر کردم و سعی کردم خودم را بهش برسانم روبه رو درب پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد
ا اینکه سامیار نبود!یعنی کی بود؟قدم هایم را به دو تبدیل کردم و جلوی در خونه ایست کردم
نگاه کردم به صورت متعجب مردی که رو به رویم قرار داشت.
یک قدم به جلو رفتم و کمی سرم را کج کردم
+امری داشتید اقا؟
ترسیده صورتش را بالا اورد و خیره شد به صورتم
راست راست تو چشام نگاه میکرد و هرزگاهی هم به برگه درون دستش
_هان؟اها بله
+با کدوم طبقه
_نمیدونم
+یعنی چی نمیدونم ؟این ماشین مال خودتونه؟
_اره!یعنی نه. مال دوستمه اقای بانی
+چی اقای بانی؟
_بله میشناسیش؟
از جمله اخرش کمی عصبی شدم پسره پرو فکر کرده کی هست که اینجوری با دخترا حرف میزنه
+اره داداشمه
_خانم بانی؟
+بله درسته
_راستش... این ماشین... مال برادرتونه... چجوری بگم!؟
راستیتش من کنار داداشتون ایستاده بودم که یکدفعه غش کرد نمیدونم چی شد؟
+یعنی چی ؟حالش خوبه؟الان کجاست؟
_اره خوبه بیمارستانه فقط بیهوش شده
+مامان بابا میدونن؟
_نه هنوز داشتم دنبال زنگ واحدتون میگشتم.
+باشهدخودم بهشون میگم
درحالی که دکمه سوییچ را فشار داد و در ها قفل شدند سوییچ را به سمتم گرفت
_اینم سوییچ ماشینشون
+اها مرسی
۶.۷k
۰۳ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.