فیک جانگ کوک(حرف اشتباهی)پارت۳اخر
از زبان کوک:
رفتم تو اتاقش.داشت به سقف نگاه می کرد.عین یه موش کوچولو.تا منو دید پشتشو کرد بهم .دیدم اینجوری می کنه منم بغضم ترکید.
کوک:میونگا برگرد.توروخدا یه بحظه نگام کن.فقط یه لحظه.عشقمدیه دقیقه منو نگاه کن.من بدون تو ناقصم منو نگاه کن.می دونم اشتباه کردم .غلط کردم.
از زبان میونگا:
حرف که می زد گریم گرفت.دلم براش سوخت ولی باید می فهمید ناراحتم برا هیمن هیچی نگفتم.
از زبان کوک:
فایده نداشت حتی حاظر نبود نگاهم کنه.واقعا خیلی بیشعورم.
دو روز بعد از زبان جی کی:
کارای ترخیص رو کردم .اوردمش بیرون.دیدم داره کجکی می ره.دستش رو کشیدم سمت خودم .دوباره خودش کجکی رفت منم دوباره کشیدمش.ولی این دفعه دیگه تقلا نکرد رفت سوار ماشین شد بدون این که چیزی بگه.
رسیدیم پیاده شد منم پیاده شدم اومد درو ببنده که پام و گذاستم جلو در هیچی نگفت و رفت خیلی عجیب بود رفتارش.
رفت تو اتاقش منم شروع کردم به جمع کردن خوده شیشه ها و پاک کردن خون ها.
بعدم رفتم یه سوپ درست کردم.بردمش تو اتاقش
تق تق تق
زیر پتو دراز کشیده بود.رفتم نشستم کنارش قاشق سوپ رو بردم جلوش ولی دهنش رو بست.و صورتش رو کج کرد.
کوک:عشقم میشه بخوری با من قهری نه با بدنت .اگر بازم هیچی نخوری اینشکلی میشی هااااا.
ولی نه خیر کو گوش شنوا.سینی رو گذاشتم پایین پاش و خودم رفتم بیرون که شاید بخوره.
۲:۰۰ بعد:
رفتم ببینم چیزی خورده یا نه.حتی یه قطره هم از کاسه کم نشده بود رنگش شده بود عین گچ.منم رفتم پریدم رو تخت و بغلش کردم تو بقل خودم.اول یه ذره دست و پا زد ولی محار کردنش راحت بود.
از زیان میونگا:
بقلم کرد منم خیللی بدم نمی یومد برا همین مقاومتی نکردمی خودمم سفتر بقلش کردم بقلش احساس ارامش می کردم نمی دونم چرا.ولی دو تایمون خوابمون رفت.
(و ان ۲ تا اخر عمر با خوب خوشی زندگی کردن)
رفتم تو اتاقش.داشت به سقف نگاه می کرد.عین یه موش کوچولو.تا منو دید پشتشو کرد بهم .دیدم اینجوری می کنه منم بغضم ترکید.
کوک:میونگا برگرد.توروخدا یه بحظه نگام کن.فقط یه لحظه.عشقمدیه دقیقه منو نگاه کن.من بدون تو ناقصم منو نگاه کن.می دونم اشتباه کردم .غلط کردم.
از زبان میونگا:
حرف که می زد گریم گرفت.دلم براش سوخت ولی باید می فهمید ناراحتم برا هیمن هیچی نگفتم.
از زبان کوک:
فایده نداشت حتی حاظر نبود نگاهم کنه.واقعا خیلی بیشعورم.
دو روز بعد از زبان جی کی:
کارای ترخیص رو کردم .اوردمش بیرون.دیدم داره کجکی می ره.دستش رو کشیدم سمت خودم .دوباره خودش کجکی رفت منم دوباره کشیدمش.ولی این دفعه دیگه تقلا نکرد رفت سوار ماشین شد بدون این که چیزی بگه.
رسیدیم پیاده شد منم پیاده شدم اومد درو ببنده که پام و گذاستم جلو در هیچی نگفت و رفت خیلی عجیب بود رفتارش.
رفت تو اتاقش منم شروع کردم به جمع کردن خوده شیشه ها و پاک کردن خون ها.
بعدم رفتم یه سوپ درست کردم.بردمش تو اتاقش
تق تق تق
زیر پتو دراز کشیده بود.رفتم نشستم کنارش قاشق سوپ رو بردم جلوش ولی دهنش رو بست.و صورتش رو کج کرد.
کوک:عشقم میشه بخوری با من قهری نه با بدنت .اگر بازم هیچی نخوری اینشکلی میشی هااااا.
ولی نه خیر کو گوش شنوا.سینی رو گذاشتم پایین پاش و خودم رفتم بیرون که شاید بخوره.
۲:۰۰ بعد:
رفتم ببینم چیزی خورده یا نه.حتی یه قطره هم از کاسه کم نشده بود رنگش شده بود عین گچ.منم رفتم پریدم رو تخت و بغلش کردم تو بقل خودم.اول یه ذره دست و پا زد ولی محار کردنش راحت بود.
از زیان میونگا:
بقلم کرد منم خیللی بدم نمی یومد برا همین مقاومتی نکردمی خودمم سفتر بقلش کردم بقلش احساس ارامش می کردم نمی دونم چرا.ولی دو تایمون خوابمون رفت.
(و ان ۲ تا اخر عمر با خوب خوشی زندگی کردن)
۷۵.۵k
۲۳ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.