قسمت (۱۰)
اشکان باخنده
ومسخره بازی گفت:درودبر مامان و بابای گرام.
ومنم به تبعیت ازاون با لبخندی روی لبم گفتم:درود!
بابا که عین همیشه پایه بود لبخندمهربونی زدوگفت:درودبر خل وچالی بابا!
اشکان بالحن التی گفت: خاک زیرپاتیم آقاجون!
منم باخنده ودرحالیکه سعی می کردم التی ترین لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو!
مامان چشم غره ای به هردو نفرمون رفت وبه طرف میز اومد. همون طورکه چاییارو روی میز میذاشت گفت: این چه
وضع حرف زدنه؟ صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین. رو دهنتون میمونه ها!مگه شماالتین اینجوری صحبت می
کنین؟!حاالاین اشکان هیچی پسره.توچی رها؟!صدبارگفتم خانوم باش.
بیخی مامان، خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.من و اشکانم روبروی هم نشستیم.یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد
حال نباش دیگه!
من واشکان و مامان چشمامون شده بود قده سکه 70 تومنی.بابای مام راه افتاده بودا!!
بعداز چندثانیه ای که همه توی شوک بودیم.من واشکان وبابا پقی زدیم زیره خنده.اما مامان یه چشم غره توپ به
بابارفت وگفت: چشمم روشن مسعود خان.تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میکَنم حرف زدن این بچه هارو
درست کنم.درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا!
بابا خنده ای کردومشغول خوردن شد. من واشکانم شروع کردیم.
مامان زیرلبی داشت باخودش حرف میزد.همیشه حرص میخوره وخودش و اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان
بااین حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟
اشکان بعداز خوردن چندتا لقمه.از روی صندلی بلندشدو رو به من گفت:بریم رها؟
من که هنوزهیچی نخورده بودم!مامان گفت:کجااشکان؟!توکه هیچی نخوردی.
اشکان درحالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده...بایدزودتربرم.
مامان- خب الاقل یه ذره صبرکن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
اشکان نگاهی به من کردوگفت: رها تموم نشد؟!
یه لقمه بزرگ برای خودم گرفتم وازجام بلندشدم.چاییم و سرکشیدم گفتم: چرا.بریم.
وبعداز خداحافظی از مامان وبابا ،لقمه به دست به همراه اشکان از خونه خارج شدم.
رسیدیم دم در دانشگاه.
اشکان یه نگاه بهم کردوگفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.خودشم میخندید.
ازماشین پیاده شدم.سرم و ازپنجره کردم توماشین وگفتم: اشکان بعداز ظهر میای دنبالم؟
اشکان سری تکون دادوگفت:آره...ساعت 7 همین جا باش.
لبخندی زدم و گفتم:باشه پس خداحافظ!
- خداحافظ. مواظب خودت باش آبجی کوچیکه.
لبخندی زدم و اشکانم راه افتاد. داشتم می رفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلوپام ترمز کرد.این دیگه کی بود روانم
و اول صبحی مخشوش کرد؟؟
ومسخره بازی گفت:درودبر مامان و بابای گرام.
ومنم به تبعیت ازاون با لبخندی روی لبم گفتم:درود!
بابا که عین همیشه پایه بود لبخندمهربونی زدوگفت:درودبر خل وچالی بابا!
اشکان بالحن التی گفت: خاک زیرپاتیم آقاجون!
منم باخنده ودرحالیکه سعی می کردم التی ترین لحن ممکن رو داشته باشم گفتم: خیلی کرتیم باو!
مامان چشم غره ای به هردو نفرمون رفت وبه طرف میز اومد. همون طورکه چاییارو روی میز میذاشت گفت: این چه
وضع حرف زدنه؟ صدبار بهتون گفتم درست صحبت کنین. رو دهنتون میمونه ها!مگه شماالتین اینجوری صحبت می
کنین؟!حاالاین اشکان هیچی پسره.توچی رها؟!صدبارگفتم خانوم باش.
بیخی مامان، خانوم مانوم چیه اعصاب ندارم!
مامان نشست روی صندلی روبروی بابا.من و اشکانم روبروی هم نشستیم.یهو بابا بی هوا گفت:مریم توروخدا ضد
حال نباش دیگه!
من واشکان و مامان چشمامون شده بود قده سکه 70 تومنی.بابای مام راه افتاده بودا!!
بعداز چندثانیه ای که همه توی شوک بودیم.من واشکان وبابا پقی زدیم زیره خنده.اما مامان یه چشم غره توپ به
بابارفت وگفت: چشمم روشن مسعود خان.تو هم آره؟!من یه عمره دارم جون میکَنم حرف زدن این بچه هارو
درست کنم.درست که نشدن هیچ تو هم شدی لنگه اینا!
بابا خنده ای کردومشغول خوردن شد. من واشکانم شروع کردیم.
مامان زیرلبی داشت باخودش حرف میزد.همیشه حرص میخوره وخودش و اذیت میکنه.تهشم من نفهمیدم که مامان
بااین حرص خوردن کجارو میخواد بگیره؟
اشکان بعداز خوردن چندتا لقمه.از روی صندلی بلندشدو رو به من گفت:بریم رها؟
من که هنوزهیچی نخورده بودم!مامان گفت:کجااشکان؟!توکه هیچی نخوردی.
اشکان درحالیکه ایستاده چاییش و سرمی کشید گفت: مامان دیرم شده...بایدزودتربرم.
مامان- خب الاقل یه ذره صبرکن بذار این بچه یه چیزی بخوره.
اشکان نگاهی به من کردوگفت: رها تموم نشد؟!
یه لقمه بزرگ برای خودم گرفتم وازجام بلندشدم.چاییم و سرکشیدم گفتم: چرا.بریم.
وبعداز خداحافظی از مامان وبابا ،لقمه به دست به همراه اشکان از خونه خارج شدم.
رسیدیم دم در دانشگاه.
اشکان یه نگاه بهم کردوگفت: خب دیگه بریز پایین که باس برم.
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت.خودشم میخندید.
ازماشین پیاده شدم.سرم و ازپنجره کردم توماشین وگفتم: اشکان بعداز ظهر میای دنبالم؟
اشکان سری تکون دادوگفت:آره...ساعت 7 همین جا باش.
لبخندی زدم و گفتم:باشه پس خداحافظ!
- خداحافظ. مواظب خودت باش آبجی کوچیکه.
لبخندی زدم و اشکانم راه افتاد. داشتم می رفتم توی دانشگاه که یه ماشین جلوپام ترمز کرد.این دیگه کی بود روانم
و اول صبحی مخشوش کرد؟؟
۲.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.